قول میدهم از همانجا زنگ بزنم و بگویم مامان. همانطور که دوست داری. قول میدهم. و امیدوارم این قولم را با خودم به گور نبرم...
نباید عطسه میکردم؛ آن هم یکی. بدی میآورد این کار. آن هم توی جاده. بابا پایش را از روی گاز برمیدارد. دلم کمی آرام میگیرد. نمیخواهم آرزوهایم را با خودم به گور ببرم. من پر از آرزوهای جورواجورم. و پر از فکرهایی که تابهحال دربارهشان از هیچکس نپرسیدهام.
اگر نمیرم حتماً از تو میپرسم زنی که قطعنخاع شده و روی ویلچر نشسته هم بچهدار میشود؟ این را توی یک فیلم دیده بودم. واقعاً بچهدار میشود؟ اینها را نمیشود از هر کسی پرسید مرمر. خب هنوز که به تهران نرسیدهام. هر وقت رسیدم دیگر مامان صدایت میزنم.
میدانی کِیها دلم میخواهد کنارم باشی؟ وقتهایی که دلدرد و کمردرد میگیرم. خودت میدانی کِیها. البته شیرین برایم آویشن و نبات میآورد و هوایم را دارد. اما خب آن وقتها تو را میخواهم.
راستی چهقدر خوب که دیگر نامادریها مثل نامادری سیندرلا و ماهپیشونی نیستند. الآن نامادریها مهربانترند. ناراحت نشو. اگر مهربان نبود، وضعم بدتر میشد. تو که نمیتوانستی نگهم داری. حالا هم منتظرم بابا قبول کند تا بیایم همیشه پیش تو بمانم. البته اگر توی این راه لعنتی نمیرم و زنده بمانم.
دلم نمیخواهد بمیرم. فقط چهارده سالم است، مرمر. چهاردهسالگی برای مردن خیلی زود است. باور نداری؟ پلیس بابا را جریمه میکند و بابا با قبض جریمه برمیگردد توی ماشین و آنقدر کفرش درآمده که میگوید: «اونایی رو که لایی میکشن نمیگیره، منو میبینه.»
خدا به دادم برسد مرمر. گفتم لبهايم را نبوس، نگفتم؟ و تو هرهر خندیدی و دوباره صورتم را با دو دستت گرفتی کشیدی جلو و لبهايم را بوسیدی. محکم.
من میمیرم. من به خانه نمیرسم. دیگر هرگز تو را نمیبینم. از این راهها متنفرم. از جاده متنفرم. از ماشینها و رانندههایشان متنفرم. همهشان طوری توی ماشینهایشان نشستهاند که انگار تا ابد زندهاند. که انگار حفاظی جادویی از آنها مراقبت میکند.
اما چند درصد از کسانی که تصادف میکنند جان سالم بهدر میبرند؟ چند درصد از کسانی که توی ماشین نشستهاند میمیرند؟ بلد نیستم آمار بگیرم، ولی برایم یک درصد هم مهم است.
روزی که مادربزرگِ شاهین مرد، مامانبزرگ گفت اجلش رسیده بود. خدا دوستش داشت که روی دست نماند و فلج نشد. ولی من نمیخواهم در تصادف بمیرم. چهارده سالم است و نمیخواهم بمیرم.
عمه میگوید مادربزرگِ شاهین دیگر بچهای در خانه نداشت. عمرش را کرده بود. ولی کی میداند او چه آرزوهایی که نداشته؟ من هم هیچ بچهای در خانه ندارم، اما نمیخواهم بمیرم.
در تمام این سالها مواظب بودم که نمیرم. توی کلاس شنا عرض استخر را شنا میکنم، نه طولش را. چون طول استخر زیاد است. اگر خسته بشوم و نتوانم پادوچرخه بزنم چه؟ از وسط استخر متنفرم. چون دوروبرم پر از آب است.
من همیشه نزدیک دیوارهي استخر شنا میکنم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانم دیواره را بگیرم، یا طناب وسط استخر را که جای کمعمق را از عمیق جدا میکند.
حتی روی پشتبام هم نمیروم، چون میترسم بیفتم پایین. دلم نمیخواهد پرت شوم پایین و روی آسفالت خیابان ولو شوم. از روزی که پدربزرگ مرد، فهمیدم مرگ توی خانهی بغلی نشسته.
اگر مواظب نباشی میآید. پدربزرگ مواظب نبود. رفت روی نردبان تا از درخت توت بچیند. بعد از آن بالا افتاد پایین و مرد. داشت توت میچید. یک توت قرمز توی دستش بود وقتی افتاد و مرد. آن توت قرمز لعنتی لابد نمیخواسته پدربزرگ بخوردش. همهی چیزها به همین راحتی به هم ربط دارند.
اگر پدربزرگ نرفته بود بالا که توت بچیند، الآن اینجا بود. من نمیخواهم اینجوری بمیرم. الآن نمیتوانم فکر کنم که میخواهم چهجوری بمیرم. الآن فقط میدانم که نمیخواهم اینطوری بمیرم.
روی تابلو زده حداکثر سرعت مجاز 90 تاست. ماشینی رد میشود و دوربین ازش عکس میگیرد. بابا سرعتش را کم میکند تا ازش عکس نگیرند. 20 کیلومتر مانده تا تهران. اگر با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت برویم ده دقيقهاي ميرسيم. اما اگر با سرعت 90 کیلومتر بر ساعت برویم، میشود سیزده دقیقه.
همهاش سه دقيقه دیرتر میرسیم. همین سه دقیقه دیرتر، درصد زندهماندنمان را بالا میبرد. اینجوری شاید دیرتر برسیم، اما حتماً میرسیم. اما حالا نمیدانم اصلاً میرسیم خانه یا نه.
سه دقیقه که چیزی نیست. سه دقیقه یعنی یکبار بروی دستشویی و مسواک بزنی و بعد بیایی یک لیوان آب برای خودت بریزی و بخوری و ناخنکی به غذا بزنی و...
اما برای تو سه دقیقه کمتر هم هست. چون فقط وقت میکنی چند تا پیغام را توی تلگرام چک کنی یا مثلاً پنج تا کانال تلویزیون را بالا پایین کنی و به هربرنامه چند لحظه نگاه کنی و بعد کانال را عوض کنی یا توی اینترنت چرخی بزنی و قیمت کاغذدیواری و مبل و این چیزها را دربیاوری. همین یا مثلاً به دوستت زنگ بزنی و کمی باهاش گپ بزنی.
اما اگر تصادف کنی، حتی صدم ثانیه هم برایت مهم میشود. چون سرعت چرخش ماشین با سرعت فکرهایی که به ذهنت میرسند خیلی زیاد است. خیلی خیلی زیاد است.
در صدم ثانیه شاید هزار تا تصویر توی ذهنت بیاید و بعد سرت بخورد به ستون ماشین یا از پنجره پرت شوی بیرون و بیفتی روی آسفالت و ماشین هم جلوتر بیفتد کنار جاده. همین. مردم دورت جمع میشوند و تلفن میزنند به پلیس، اما هنوز پنج دقیقه هم نگذشته.
نباید لبهايم را میبوسیدی. دوری میآورد این کار. دستم را میگیرم به دستگیرهی بالای پنجرهي ماشین. ماشینی میپیچد جلوي ماشین ما. بابا فرمان را میچرخاند و میرویم توی خاکی...
من بیرون ماشینم. افتادهام بیرون. نمیدانم زندهام یا نه. بابا را میبینم که توی ماشین است و سرش به شیشهی شکسته چسبیده. صورتش خونی است. نمیدانم زندهام یا نه.
مردم دور ماشین جمع شدهاند. بابا را نمیبینم. اما فکر میکنم اگر اتفاقی برایش افتاده باشد، مرا یکراست میفرستند پیش تو...
نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. باید گریه کنم. باید جیغ بزنم. نمیدانم من مردهام یا بابا. نمیدانم. اما اگر من زنده باشم و بابا نباشد، پس قانون بوسیدن لبها عوض شده. این کار بابای نزدیک به تو را میکشد و مامان دور از تو را به تو نزدیک میکند.
نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم. دستم را محکم به لبهايم میمالم تا جای بوسهات را پاک کنم، مرمر. دلم نمیخواهد سفرمان اینجوری تمام شود. دلم نمیخواهد بمیرم، اما نمیخواهم بابا هم بمیرد.
نمیدانم. شاید هم من مردهام. هنوز کسی نیامده دستم را بگیرد و از روی زمین بلندم کند. هنوز همه دور ماشین بابا ایستادهاند. انگار کسی مرا نمیبیند. انگار در صدم ثانیه گیر کردهام، مرمر. میبینی؟ دیگر هیچوقت نمیتوانم صدایت کنم مامان. گفتم که لبهايم را نبوس. نگفتم؟
نظر شما