آمده بودم بعد از يك روز طولاني و خستهكننده 5 دقيقه چشمهايم را روي هم بگذارم و كسي كه نميديدمش داشت انتقام همه دردهاي دنيا را از ديوار بيزبان بين ما ميگرفت. اين طرف، خانه كوچك من بود كه ديگر امن نبود. پناهم نميداد و آرامام نميكرد. دستم را به پوسته نازكي كه به اشتباه ديوار صدايش ميكرديم، كشيدم و اميدوار ماندم كه فرو نريزد، نريخت.
آن روز اما فهميدم كه چقدر آسايش يك خانه به عوامل بيروني وابسته است؛ عواملي كه كنترلش از دست ما خارج است و به تصميم و عملكرد ديگري بستگي دارد. در خانههاي ميانسال آپارتماني هميشه همسايهاي پيدا ميشود كه فكر ميكند يكي از تيغهها اضافي است يا اينكه اگر رنگ روغني براقتري به ديوارها بزند، مستأجر چربتري گيرش ميآيد. براي همين ساكنان قبلي مدام مشكل بوي تند رنگ و صداي پتك و كلنگ را دارند و اين شتر كه مدام در خانه اين و آن ميخوابد، هيچوقت از اين ساختمان نميرود؛ فقط از طبقهاي به طبقهاي ديگر منتقل ميشود.
اين بار قرعه فال به نام ما خورده بود و بايد ميايستاديم و تحمل ميكرديم. در محاصره صداي متناوب ضربهها ميديدم كه زندگي در شهر بزرگ اندك صبر درونيام را هم به باد داده است. با نزديك شدن صداها وسوسه سر به بيابان گذاشتن شدت گرفت. سعي كردم به كوير فكر نكنم. اما تصوير آن تپههاي شني و سكوتي كه آنقدر سنگين و غريبه بود مدام جلوي چشمم ميآمد. جايي نه آنقدرها دور، سكوتي بود كه ميشد به آن دل بست و چشم در چشمش رؤيا ديد و من به جاي اينكه آنجا باشم، با دستهاي خستهام يك طرف ديوار قديمي را كه مال من بود نگهداشته بودم كه نريزد.
شايد بايد به جاي اين كارها من هم پتكي برميداشتم و باقيمانده حسم نسبت به خانهام را ويران ميكردم تا بعد ديگر بتوانم بروم. شايد يك وقتي، يكماه، يك سال يا 10 سال بعد رانندههاي جاده، زني را به ياد بياورند كه با كف هر دودست گوشهايش را گرفته بود و رو به بياباني كه هيچ صدايي به آن نميرسيد، دوان دوان ميرفت.