به اين همه جنب و جوش و زندگي نگاه كنم». آقاي جاويدزاده ميگويد: «نميشود.» همين يك كلمه را ميگويد و تمام، در خانهاش را ميبندد و ميمانم روبهروي يك در قهوهاي رنگ پريده. توي دلم ميگويم: «مگر ميشود آدم را از ديدن شهر محروم كنند؟» آقاي جاويدزاده در را باز ميكند دوباره و ميگويد: «امنيت آپارتمان به خطر ميافتد». ميگويم: «اما من عاشق آسمان شهرم، مخصوصا شبها. من اهل شمال هستم، شما شبهاي شمال را نديدهايد؛ هواي شرجي و آسمان پر از ستاره. اينجا كه به آسمان نگاه ميكنم خيلي همت كنم، يكيدو ستاره ميبينم». به زمين نگاه ميكند و ميگويد: «ما در هيأت مديره تصويب كردهايم كه كليد پشت بام را به كسي ندهيم.» و باز در را ميبندد.
آيدا ميگويد: «ايرادي ندارد، خب همين پنجره را باز كن و به آسمان نگاه كن». پنجره را باز ميكنم و بعد برميگردم و پشت ميكنم به پنجره و ميگويم: «اينطور نميشود. اينجا ديوار دارد. آدم احساس خفگي ميكند». آيدا سرش را تكان ميدهد و ميگويد: «سخت نگير». بعضي چيزها شايد از نظر بقيه خيلي ساده و سطحي باشند اما براي يك نفر شايد قسمت عمدهاي از جهانش باشد. گاهي از اينكه كسي نميتواند اين چيزها را بفهمد عصبي ميشوم. مثلا امير دوست دارد هربار كه از سر كار برميگردد، 2 تا بستني گردويي و شكلاتي بخرد و به قول خودش 3 هزار تومان كارت بكشد و تا برسد خانه، 2 تا بستنياش را بخورد. من اين حال امير را ميفهمم. مطمئن هستم كه امير ديگر طعم بستنيها را متوجه نميشود اما اين كار را دوست دارد. من هم دوست دارم گاهي بروم پشت بام و به آسمان و شهر نگاه كنم.
به آيدا ميگويم: «يك روز دست آقاي جاويدزاده را بايد بگيرم، ببرم پشت بام، بنشانم كنارم و برايش داستان يك شهر را تعريف كنم. مطمئن هستم اگر يكبار بيايد، از روز بعدش هر بار ميگويد برويم پشت بام و به آسمان و شهر نگاه كنيم». آيدا هرچه اصرار ميكند اين كار را نكنم، به خرجم نميرود.
آقاي جاويدزاده را به بهانه چككردن وضعيت كولرها به پشتبام ميبرم. وقتي كولرها را بيهوده چك ميكنيم، پيشنهاد ميكنم بنشينيم يك گوشه و به شهر نگاه كنيم. اول قبول نميكند اما بعد از چند دقيقه كه راضي ميشود، به شهر نگاه ميكند و مدام برايش داستانهايي از شهر تعريف ميكنم، ميگويد: «من بايد برم خونه. حوصله ندارم اينجا بنشينم». اول مرا از پشتبام بيرون ميكند و بعد در را ميبندد. نااميد وارد خانه ميشوم، آيدا ميپرسد چه شد؟ جوابي ندارم.