در صدای خندههایی که اگر نباشد، زندگی راه خودش را نمیرود؛ در گرمای دستی که روی شانههایمان مینشیند. خانه در سنگ و گچ و آجر نیست. در حس حضوری است که میشود گرمایش را از یک خاطره تا آخر یک عمر همراه برد؛ در آن رضایتی که به آرامی جای خستگی را میگیرد. در لبخندی که وقتی دنیا دارد ویران میشود، به ما میگوید جای درستی ایستادهایم.
ما، همین آدمهای خسته شهر که از دویدنهای بیپایان به نفسنفس افتادهایم، خانههای هم هستیم. در هم ساکن میشویم. در همین سکونت است که به آرامش و امنیت و درکردن خستگیهایمان میرسیم. برای هم دیواری میشویم که میشود به آن تکیه داد. شیشهای میشویم که برای دیدن آسمان و ستارهها روشن است اما باد و توفان را به خلوتش راه نمیدهد. دری میشویم که لمس کلید کهنهاش، یادآور آرامش حضور است.
خوبیاش این است که میتوانیم چشمهایمان را ببندیم و به خانههایمان برگردیم. در را باز کنیم و آن صدای «قیژ» را بشنویم... اصلا در باید صدای قیژ بدهد تا بشود باز و بستهشدنش را فهمید. بچهها بزرگ که میشوند از خانه، همین صدای قیژ یادشان میماند و آدمهای آواره وقتی بعد از هزار سال به خاطرههای قدیمی برمیگردند به همین صداها آرام میگیرند.
بههمین سادگی آواره میشویم و به همین سادگی سکونت میکنیم. مرز باریکی که بین این دو هست مثل تمام مرزهای دیگر زندگی، ترسناک و نامرئی است. مثل همان مرز بین عشق و نفرت، زندگی و مرگ و هزار چیز دیگر که از بس کنارشان بودهایم دیگر نمیبینیمشان. با این همه در آن لحظههای اندکی که ساکنیم و آرامگرفتهایم، آن صدای خنده زنگدار دوباره در گوشمان میپیچد و آن موقع حتما بوی برنج میآید و باد خنک پاییز، پردهها را تکان میدهد و کسی که از کوچه عبور میکند آوازی قدیمی را بلندبلند میخواند. خانههایی که روی زمین سرد گمشان کردهایم، در قلبمان به زندگی لرزانشان ادامه میدهند و اگر پیدایشان کنیم، دیگر آواره نمیمانیم.