چهرهاي كه رد زخمهاي عميقي داشت؛ چهرهاي كه از هم پاشيده بود و بعد از 22بار عمل جراحي سنگين، بازسازي شده بود اما هيچوقت مثل اولش نشد. وقتي جنگ شروع شد «نجاتعلي عباسي» نوجواني اهل خوزستان بود كه موشكهاي دشمن، قصر رؤياهايش را با خاك يكسان كرد. در ميدان رزم، وقتي يك پسر 16ساله بود، خمپاره صورتش را از بين برد اما حالا همه عزمش را جزم كرده تا از زندگي جانبازان، مستند بسازد. شهيد شدن دوستان جانباز و همرزمانش، داغي بزرگ بر دلش نهاده اما باور دارد كه جانبازان تا زندهاند، سرمايههاي بزرگي براي كشور هستند. در گفتوگو با علي عباسي از زندگي و جنگ شنيديم كه ميخوانيد.
- چطور در جنگ مجروح شديد؟
اهل خوزستان بوديم و بچه آبادان. پدرم در پالايشگاه كار ميكرد. جنگ را وقتي از نزديك حس كردم كه خمپارهاي نزديك من خورد. من به بسيج علاقه داشتم و برادر بزرگم پاسدار بود. حدود يكماه آموزش ديدم و بعد به جبهه رفتم. اوايل جنگ بود به گمانم سال 60، حدود 6ماه به جبهه رفتم كه مجروح شدم. آن زمان حدود 16-15ساله بودم. بعد از اينكه مجروحيتم در تهران درمان نشد به آلمان رفتم. آن زمان آلمان غربي و شرقي از هم جدا بود. حدود 2سال درمان من در آلمان طول كشيد. سال 63 به مشهد آمدم.
- چرا مشهد؟
بهخاطر عملهاي پياپي، گرما خيلي اذيتم ميكرد و نميتوانستم در خوزستان بمانم. مشهد را بهخاطر امام رضا(ع) دوست داشتم. اين شهر آب و هواي جوي و معنوي خوبي داشت. سال 65 ازدواج كردم و 3 تا پسر دارم كه دوتايشان ازدواج كردهاند و يكي هم سال سوم دانشگاه است.
- يعني بعد از جانبازي ازدواج كرديد؟
بله.
- چطور با همسرتان آشنا شديد؟
همسر من اصالتا اهل شهرستان طرقبه (نزديك مشهد) است. در يكي از برنامههايي كه با جانبازان داشتيم با برادر ايشان آشنا شدم. در گروهها و هيئتهايي كه بوديم آشنايي ما بيشتر شد. بعد از ازدواج، درس خواندم و ديپلم گرفتم، بعد هم فوقديپلم و به دانشگاه افسري رفتم.
- چه شد كه وارد عرصه مستندسازي شديد؟
حضرت آقا فرمودند كه سپاه بازنشستگي ندارد و كاري را انجام دهيد كه به درد جامعه بخورد. به هنر علاقهمند بودم و نقاشي را نزد استادنوري ياد گرفتم. آقاي نوري، جانبازي است كه قلم را لاي دندانهايش ميگيرد و نقاشي ميكشد. چند ماه، نقاشي رنگروغن كار كردم ولي انرژي من روي نقاشي نبود، بايد ميرفتم سراغ كار ديگري. تصميم گرفتم كه وارد عرصه مستندسازي شوم. تعداد زيادي از جانبازان زندگيهاي شنيدنياي دارند. در اين يك سالي كه از جانبازان مستند ميسازم واقعا حس خوبي دارم. يكي از جانبازان آسايشگاه وقتي جانباز شد دانشآموزي دبيرستاني بود كه الان پزشك است. جانبازي داريم كه قطع پاست اما دوبار از مشهد تا كربلا با پاي پياده رفته است. من هنرمند و مستندساز نيستم اما علاقه دارم كه اينها را انعكاس دهم. وقتي وارد اين عرصه شدم با اتفاقات عجيبي روبهرو شدم. با يكي از عابران پارك ملت مشهد كه در نزديكي مركز جانبازان است، مصاحبه ميكردم ميگفت 15سال است كه دور پارك ملت دور ميزنم ولي نميدانستم آسايشگاه جانبازان اينجاست. فكر ميكردم اينجا بيمارستان است، اينقدر جانبازان مهجورند. در اين سالها، بچههاي جانباز پا به سن گذاشتهاند و در حال جمعآوري خاطرات آنها هستم. شهداي زيادي هم دادهايم. مجوز گرفتم كه از شهيد رحمتي در بيمارستاني كه بستري بود، فيلمبرداري كنم ولي اجازه ندادند. 2 روز مجوز دستم بود كه ايشان به كما رفت و بعد هم شهيد شد. وقت بسيار كم است. من در هفته گذشته فقط يكبار ناهار را در خانه خوردهام چون كار خيلي زياد است. بنياد شهيد بايد حمايت بيشتري كند. خاطرات جانبازان و شهدا بايد ثبت شود. هنوز دست تنها هستم. من براي بنياد شهيد و صدا وسيما، مستندهاي رايگان ميسازم چون علاقه دارم. حدود 10ميليون براي خريد دوربين و تجهيزات هزينه كردهام كه كمي برايم سنگين بود اما در مسير عشقم هزينه كردهام.
- يعني مستندسازي تمام وقت شما را ميگيرد؟
اين كار خيلي مهم است. كاري كه ميكنم اداري نيست، كار دل است. چند شب پيش، يكي از جانبازان كه خيلي حالش خراب بود اصرار داشت كه به حرم برود، من به تدوينگر قول داده بودم و بايد پيش او ميرفتم اما اين دوست جانبازم خيلي دلش هواي حرم امامرضا(ع) را كرده بود چون ميديد كه همرزمانش، يك به يك دارند شهيد ميشوند. اصرار داشت كه حتما برود حرم. با او سوار آمبولانس شدم كه برويم حرم. ديدن حالش و تماشاي آن اشتياق، خيلي برايم سخت گذشت، نميتوانستم ببينم كه دارد پيش چشمانم پرپر ميشود. جانبازان ما دارند شهيد ميشوند و شرايط سختي با مجروحيتهايشان دارند. خاطرات اين بچهها بايد ثبت شود و بماند. در يكي از مستندهاي شهيد آويني، رزمندهها از جلوي دوربين عبور ميكردند. رزمندهاي گفت: «تو اين موقعيت داري فيلم ميگيري؟» حالا همان فيلمها بهترين مستندهاي دفاعمقدس هستند. اگر آن فيلمها نبود، تصوير و تصوري از جنگ نداشتيم.
- وضعيت فيلمها و سريالهاي با موضوع جنگ را چطور ميبينيد؟
كارگردانها داد ميزنند كه فيلمنامه خوب درباره جنگ نداريم و برخي ميگويند كه فيلم درباره جنگ نسازيد چون تاريخ مصرفش گذشته، ولي چهكسي فكر ميكرد «شيار 143» اينقدر فروش كند. تا 3-2 دهه آينده ديگر جانبازي نيست كه از آنها خاطراتشان را بپرسند.
- چند وقت است كه مستندسازي را بهطور جدي انجام ميدهيد؟
به صورت جدي حدود يكسال است. دورههاي مستندسازي را گذراندم و سعي كردم كه كارهايم استانداردهاي فني پخش را داشته باشد. يكبار هم تنها رفتم سمت خواف. از جانبازان قطع عضو اهل سنت، مستندي ساختم. حدود يك هفتهاي در خواف بودم و مستند «امت واحده» را ساختم. بعد از اينكه مستند از شبكه خراسان پخش شد يكي از فرزندان شهداي اهل سنت تماس گرفت و از من تشكر كرد. همان تلفن تمام خستگي را از جانم گرفت. حس ميكنم صدا و تصوير، تأثير زيادي روي مخاطب دارد. 2تا چرخدستي دارم؛ يكي وسايل شخصي من است و ديگري هم وسايل كارم. يكي از چرخهاي دستي را با دست مصنوعي روي زمين ميكشم.
- براي ساخت مستندهاي خارج از شهر با هزينه شخصي ميرويد؟
هر جا براي تهيه مستند ميروم با هزينه شخصي ميروم. كمي برايم سنگين هست اما به جانم ميچسبد. البته با هماهنگيهايي كه انجام شده غذا و اسكان را سپاه تقبل ميكند. براي مجوز گرفتن هم خيلي اذيت ميشوم بهويژه در اداره كل ارشاد براي فيلمبرداري از اماكن، سختگيريهاي زيادي ميشود. ضمن اينكه مجوزها را هم به كساني ميدهند كه مدرك هنري داشته باشند. درحاليكه مستندسازها با هزينه شخصي و با عشق دارند كار ميكنند و بايد تشويق شوند. تصوير دريچهاي است كه به راحتي ميتواند احساسات را منتقل كند. اگر فيلمي ساخته شود امكان پخش آن در دورافتادهترين مناطق هم وجود دارد. صدا و تصوير، ضريب نفوذ بالا و مخاطب زيادي دارد. دوستان هنرمند و كاربلدي دارم كه اشكالاتم را يادآور ميشوند. البته يكي از چشمهايم خيلي خوب نميبيند. برخي از صحنهها را محو ميگيرم و بايد بيشتر دقت كنم.
- همسرتان با اين شرايطي كه اينقدر درگير كار مستندسازي شدهايد، كنار آمدهاند؟
همسرم خيلي تحمل ميكند و در نبود من كارها را انجام ميدهد. خيلي وقتها ناهار را در آسايشگاه جانبازان ميخورم و شبها به خانه ميروم. قرار است كه براي هر كدام از جانبازان يك مستند بسازم. فقط 140جانباز قطع نخاع در مشهد داريم. حساب كنيد كه براي هر كدام آنها يك هفته، 10 روز، شبانهروزي وقت بگذارم چقدر ميشود. به كارهاي اجتماعي هم علاقه دارم اما كار براي جانبازان اولويت دارد؛ چون يكي يكي دارند شهيد ميشوند.
- در جنگ چه مسئوليتي داشتيد؟
من نيروي رزمي بودم؛ يك بسيجي. در خط مقدم آبادان جانباز شدم. خمپاره كنارم خورد و از زمين بلندم كرد، زماني كه به زمين كوبيده شدم احساس درد نداشتم همان لحظه، نور شديدي را ديدم و بعد ديگر چيزي نديدم. تا 4ماه در بيمارستان، چشمهايم بسته بود. همان لحظه فقط صداها را ميشنيدم كه ميگفتند آببياوريد.
- اولين باري كه بعد از 4 ماه چشم شما را باز كردند و متوجه شديد كه يك چشم شما بينايي دارد و بعد از ديدن چهرهتان در آينه چه واكنشي داشتيد؟
زماني كه چشمام باز شد در تهران بودم ولي صورتم را باندپيچي كرده بودند، پرستارها دور من جمع شدند و حرف ميزدند كه واكنش مرا ببينند ولي من تقريبا فهميده بودم كه چه اتفاقي برايم افتاده است. خيلي از ديدن چهرهام ناراحت نشدم.
- واقعا؟
خدا شاهد است از ديدن چهرهام ناراحت نشدم چون براي دفاع از كشورم رفته بودم ولي خب از وضعيتي كه الان مردم دارند، ناراحتم بهخاطر شرايط سخت اقتصادي و بيكاري.
- آن زمان نگران اين بوديد كه شايد با اين چهره نتوانيد ازدواج كنيد؟
من شهادت دوستانم را ميديدم و خيلي به اين چيزها فكر نميكردم. اوايل از صداهاي مهيب ميترسيدم. ياد جنگندههايي ميافتادم كه آنقدر به ما نزديك شده بودند كه كلاه خلبان را ميديديم.
- شهادت چه كساني خيلي شما را اذيت كرد؟
دوستان صميمياي در جبهه داشتم كه خبر شهادتشان را ميشنيدم. ببينيد آن زمان يك شجاعتي در بين مردم بود كه هرطور شده شهر را حفظ كنند. ميدانستيم كه جنگ است و خودمان را براي هر چيزي آماده كرده بوديم. هر لحظه خودمان را براي مرگ آماده ميكرديم.
- به جراحت صورت فكر ميكرديد؟
اصلا، فكر ميكردم كه دست و پايم قطع شود ولي صورت، نه. براي درمان به تهران و بعد هم به آلمان رفتم كه خيلي برايم تجربه عجيبي بود. در آلمان حس ميكردم كه مجروح جنگي نيستم؛ بلكه سفير انقلابم. من 5عمل جراحي در ايران داشتم و 17عمل در آلمان. وقتي مجروح شدم شرايط خيلي سختي داشتم. 2سال براي درمان در آلمان بودم. آنجا رزمندههاي ايراني، روحيه بسيار خوبي داشتند و هيچ جانبازي از رفتن به جبهه پشيمان نبود، الان هم نيستند. يكبار به مسجد رفتم و دستم را از آستينم درآوردم، بچه كوچكي به پدرش گفت، بابا اين آقا دستش را مثل عروسك درآورد! پدرش او را دعوا كرد ولي گفتم اشكال ندارد. بسياري از مردم فكر ميكنند كه چهرهام بهخاطر تصادف يا سوختگي اينطور شده است، فكر نميكنند كه يك مجروح جنگي از صورت آسيب ديده باشد.
- همسرتان از حضور در كنار شما در اجتماع، چه احساسي دارد؟
همسرم خيلي دوست دارد كه من در همه مجالس و برنامههاي اجتماعي حضور داشته باشم و اصلا محدوديتي ندارد كه كمتر برويم. من هم خيلي با بيرون رفتن مشكلي ندارم. همسرم در اين سالها خيلي برايمان زحمت كشيده. راننده من بود و بايد همه كارهاي خانه را ميكرد چون دختر نداريم.
- ارتباط شما با پسرهايتان چطور است؟
خيلي خوب؛ با هم رفيقيم. وقتي 22ساله بودم پدر شدم. پسر بزرگم الان 29سال دارد. وقتي بچه بودند نميدانستم چطور بايد با آنها رفتار كنم، شروع كردم به خواندن كتابهاي تربيتي، خيلي روي رفتارم با بچهها تأثير خوبي داشت.
- كدام ويژگي همسرتان براي شما بارزتر است؟
همسرم خيلي اهل كار خير است. باني چندين ازدواج بوده كه الان بچههايشان بزرگ شدهاند. همه كارهاي خانه روي دوش همسرم است و هيچ وقت نميگويد خسته شدهام. اهل ماديات نيست و خيلي مهربان است. بهنظرم خدا در همين دنيا، پاداش من را داده است.
- درمان بيرون از مرزها
جالب است بدانيد كه درجهدارهاي عراقي را هم براي درمان به آلمان ميآوردند. اتفاقا جانبازان ما و مجروحين عراقي هم در يك بخش بودند. اين را هم ميدانستيم كه بچههاي جانباز ما روحيه بسيار بالايي داشتند اما مجروحين عراقي، روحيهشان ضعيف بود. خيلي زياد با آنها قاطي نميشديم. وقتي كه يكي زياد آسيب ميبيند، زمان عملهاي جراحي بسيار طولاني ميشود. مجروحين بازمانده از جنگ جهاني دوم هم بودند كه هنوز نياز به عملهاي ترميمي داشتند. آنها در برخورد با نيروهاي ايراني از روحيه بالاي بچههاي ما تعجب ميكردند. به مترجم ميگفتند چرا اين بچهها اينقدر با هم خوش هستند انگار نه انگار كه مجروح شدهاند، ميگفتيم چون ما دفاع كرديم، نه حمله؛ چون رفتن ما از سر رضايت دروني بوده است.
- دوست داشتم همسر يك جانباز شوم
مرضيه عباسي، زن خوشرويي است. او مهمترين خصوصيت همسرش را خوش اخلاقي ميداند كه زندگي مشتركشان را شيرين كرده است. قصه ازدواجش را اينطور برايمان تعريف ميكند: «دوست داشتم با يك جانباز ازدواج كنم. ما نميتوانستيم به جبهه برويم ولي دوست داشتم دينم را به انقلاب ادا كنم. 18ساله بودم و برادرم با جانبازان رفت وآمد داشت. آنجا متوجه شدم كه ميشود با جانبازان هم ازدواج كرد. چند نفر را معرفي كردند و من آقاي عباسي را انتخاب كردم. وقتي ايشان را ديدم، بهشان علاقهمند شدم، آن زمان عليآقا 19سال داشت. حدود 30 سال است كه ازدواج كردهايم و ذرهاي پشيمان نيستم چون اخلاقش بسيار خوب است و همه وسايل زندگي را برايمان فراهم كرده است. محبتي كه در خانه ما هست شايد كمتر جايي پيدا شود. پدرم بسيجي و يكي از برادرانم جانباز است. برادرم گفته بود كه ازدواج با جانباز، مسئوليت سنگيني است، فكرهايت را بكن. اخلاق همسرم آنقدر خوب است كه چيزي از او نميخواهم. خودم شاغل هستم و مديريت يك تاكسي سرويس زنانه را دارم. چند سال پيش اين آژانس را تاسيس كردم. بچههايم بزرگ شده بودند و دوست داشتم براي تعدادي از خانمها، اشتغالزايي كنم».
- به پدرم افتخار ميكنم
محمد عباسي، 21سال دارد و تهتغاري خانواده است. او درباره شرايطي كه پدرش دارد ميگويد: «اوايل برايم سخت بود ولي وقتي پدرم را شناختم به او افتخار كردم. بيشتر، از نگاههاي مردم آزردهخاطر ميشدم چون جانبازان صورت بسيار كم هستند. وقتي هم به مدرسه ميرفتم، مادرم براي رسيدگي به امورات ميآمد مدرسه اما الان با افتخار همه جا پدرم را معرفي ميكنم. دوستانم به حال من غبطه ميخورند كه پدري خوش اخلاق و پرافتخار دارم. رابطه من و بابا خيلي صميمي است چون شرايط سني ما را درك ميكند. گاهي عكسهاي قديمياش را نشان ما ميدهد، وقتي پسري زيبا و جوان بوده اما هيچ وقت آرزو نكردم كه صبح بيدار شوم و ببينم كه جراحتي بر صورت پدرم نيست چون از وضعيتي كه داريم راضي هستم. پدرم در مسيري كه رفته بسيار راسخ و معتقد بوده و هست.