سه‌شنبه ۴ آبان ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۱
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: دست‌های کوچکش در سرمای مزرعه کرخت شده بود. هنوز سرصبح بود و تا خود عصر باید ماندن در این هوا را به جان می‌خرید.

اگر چرخ فلک خوش بچرخد...

چند ثانيه‌اي به دور از چشم سركارگر، بي‌خيال تميز كردن چغندر‌ها شد. دست‌هاي گل‌آلودش را به هم ماليد و «‌ها» كرد اما بخار دهان به سرعت در هوا محو شد. چقدر جاي ترك دست‌ها، همان‌هايي كه ديشب با وازلين چربشان كرده بود، مي‌سوخت...

  • خاطرات تلخ

نظير اين صحنه‌ها تمام آن چيزي است كه فاطمه از كودكي پرمشقتش به ياد دارد و با بغض تعريفش مي‌كند. از خانواده‌اي ۱۱نفره مي‌گويد با بچه‌هاي قدونيم‌قد كه او جزو بچه‌هاي بزرگ‌تر بود. پس بايد براي سير كردن شكم خود و بقيه كار مي‌كرد؛ از سپيده صبح تا تاريكي هوا. ۹ ساله بود كه به اجبار پدر، كار در مزرعه را شروع كرد. بهار را به جمع‌كردن علف‌هاي هرز پاي درختان باغ و كارهايي از اين دست مي‌گذراند و تابستان‌ها را به جمع كردن گوجه‌فرنگي و ميوه. بيكاري براي فاطمه معنا نداشت؛ حتي در پاييز كه براي غالب كشاورز‌ها زمان فراغت است. وقت‌هايي كه كار مزرعه كمتر بود، پدر، فاطمه را صبح به صبح با موتور به خانه سركارگر مي‌برد تا رفت‌وروب خانه‌شان را انجام دهد. تنها دلخوشي فاطمه در اين سال‌ها مادر مهرباني بود كه از ديابت مزمن رنج مي‌برد. مادر، دلش به حال دخترخردسالش مي‌سوخت با اين حال زورش به تصميم شوهر نمي‌رسيد.

  • حسرت مدرسه

نه اينكه فاطمه حسرت آن سال‌هاي سخت و كارهاي كمرشكن را به دل داشته باشد، بيشتر غصه‌اش اين است كه چرا پدر اجازه نداد درس‌اش را ادامه بدهد. شايد اگر كلاس اول راهنمايي را نيمه كاره‌‌ رها نمي‌كرد، مجبور نمي‌شد با كسي مثل «مهران» ازدواج كند و حال و روز امروزش اين باشد؛ اينكه بابت زندگي در اين خانه‌ ۳۰ متري نمور و تاريك، هر‌ماه ۲۰۰ هزار تومان كرايه بدهد؛ يعني درست به اندازه يك سوم كل حقوق كارگري‌اش؛ خانه‌اي كه آب ندارد و همين نداشتن آب، به همسايه بهانه داده است تا سر هر بحث كوچكي، آب را قطع كند. مي‌گويد: «زمستان كه مي‌آيد، مصيبت من هم شروع مي‌شود. شلنگي كه با آن آب از همسايه مي‌گيرم، يخ مي‌زند. بايد روي اجاق، آب ‌گرم كنم و روي شلنگ بريزم تا يخ كم‌كم باز شود. قنديل مي‌بندم تا وقتي كه كارم تمام ‌شود. چاره‌اي ندارم. چند سال است كه با پسرم عباس اينجا زندگي مي‌كنم. هر چه قناعت مي‌كنيم بلكه بتوانيم جاي ديگري را اجاره كنيم نمي‌شود كه نمي‌شود».

با وجود سختي‌هاي فعلي، مي‌گويد كه اين زندگي هزار مرتبه به آن زماني كه با شوهر معتادش روز را به شب مي‌رسانده شرف دارد. اينكه چرا به وصلت با كسي كه دوستش نداشت، تن داد سؤالي است كه گويا انتظار شنيدنش را مي‌كشيد: «مهران همسايه ما بود. وقتي با پدر و مادرش به خواستگاري‌ام آمد قيافه‌اش پيدا نبود كه معتاد است. با اين حال دوستش نداشتم و دلم به اين ازدواج رضا نبود. آنقدر آمدند و رفتند تا پاي سفر عقد نشستيم. با خودم فكر مي‌كردم حداقل از كارگري خلاص مي‌شوم چون پدرم حتي يك قران از پول‌هايم را به من نمي‌داد و برج به برج بايد درآمدم را دودستي تقديمش مي‌كردم و گرنه تهديدم مي‌كرد مرا از خانه بيرون مي‌اندازد. خوشي‌ام بعد ازدواج، به‌‌ همان يك سال اول خلاصه شد. مهران جوشكاري و نجاري مي‌كرد و زندگي كارگريمان مي‌گذشت. باردار بودم و در سرم هزار جور خيال شيرين و نقشه‌هاي رنگارنگ براي بچه‌اي كه در شكم داشتم. با خودم مي‌گفتم با بچه‌ام كارهايي را كه خانواده‌ام با من كردند نمي‌كنم. مي‌گذارم بچگي كند و خوش باشد.

بارداري‌ام به ‌ماه هفتم رسيده بود كه يك روز يكي از فاميل‌هاي شوهرم در مهماني من را كنار كشيد و بي‌مقدمه گفت كه مهران معتاد است و اعتيادش مال امروز و ديروز هم نيست. آن موقع من اصلا نمي‌فهميدم اعتياد يعني چه. خانواده ما با همه فقر و بيچارگي‌اش بويي از اعتياد و حتي سيگار نبرده بود. قبل از اين هم به رفتارهاي مهران شك كرده بودم. نمي‌فهميدم چرا آنقدر زياد حمام مي‌رود و دوش گرفتن‌هايش طول مي‌كشد. يك روز وقتي بي‌محابا وارد حمام شدم ديدم كه دارد مواد مصرف مي‌كند. خدا از خودش و پدر و مادرش نگذرد. مي‌دانستند كه مهران معتاد است با اين حال حقه سوار كردند كه آزمايش‌‌اش موقع ازدواجمان منفي دربيايد و من و اين بچه را به روز سياه نشاندند».

  • زخم عميق

آهي كه در پس اين جملات مي‌كشد داغ است و پيداست كه از روي زخمي عميقي برخاسته. به بهانه دوچرخه بازي، عباس را به كوچه مي‌فرستد تا او با ديدن اشك‌هاي مادر، غمگين نشود. چند لحظه كه مي‌گذرد دوباره دل قوي مي‌كند و رشته حرف‌هايش را به‌دست مي‌گيرد: «اوايل ترياك مي‌كشيد و بعد، معتاد همه كاره شد. ديگر نمي‌توانست مثل قبل سركار برود. عباس كه به دنيا آمد مجبور شدم خودم كار كنم. در يك كارگاه خياطي مشغول شدم. مادگي مي‌زدم و دكمه مي‌دوختم. آنقدر سوزن به انگشت‌هايم فرو مي‌رفت كه با دردش اخت شده بودم. خرج نشئگي مهران را هم من مي‌دادم. با اين همه، بدبختي‌ام كامل شد وقتي كه مادرم را يكباره از دست دادم». مادر فاطمه كه جز مهرباني، ديابت را هم به دخترش ارث داده بود، دچار تومور بدخيم مغزي شد و كمتر از يك‌ماه بساط زندگي‌اش برچيده شد. همزمان، مهران هم دچار برق‌گرفتگي شد و يك دست و يك پاي خود را از دست داد. حالا ديگر بار زندگي تمام و كمال روي شانه‌هاي فاطمه افتاده بود. مي‌گويد: «به خدا قصد طلاق‌گرفتن نداشتم. حتي بعد از برق‌گرفتگي مهران، با اينكه غم از دست دادن مادرم روي دلم سنگيني مي‌كرد، زندگي‌ام را پاي شوهرم ريختم تا هم غصه نخورد و هم اعتيادش را ترك كند تا لااقل بتوانم بچه را پيش‌اش بگذارم و با خيال راحت سركار بروم. 7سال تحمل كردم. مهران نمي‌خواست ترك كند. من و عباس را كتك مي‌زد. نمي‌توانستم بنشينم و ببينم زندگي بچه‌ام دارد مثل خودم تباه مي‌شود. از طرفي اميدي هم به كمك پدر نامهربانم نداشتم. براي همين، مهران و اعتيادش را براي هميشه ترك كردم».

  • 25تومان پس‌انداز

عباس، خسته از دوچرخه‌سواري به تك اتاق خانه پا مي‌گذارد. يك گوشه مي‌نشيند و به حرف‌هاي مادر كه حالا سربسته‌تر از قبل گفته مي‌شود، گوش مي‌دهد. ۲۵هزار تومان همه سرمايه‌اي بود كه سال۹۰، موقع رفتن از خانه شوهر، در جيب فاطمه بود. ۵هزار تومان را بابت كرايه تاكسي داد و ۲۰هزار تومان را به بنگاه املاك تا برايش خانه‌اي جور كند. يك ميليون تومان را هم از اين طرف و آن طرف قرض كرد تا به‌عنوان پول‌پيش به صاحبخانه بدهد. كرايه خانه را هم با كار در يك بسته‌بندي نان جفت و جور كرد.

فاطمه مي‌گويد: «اين ترفند مهران بود براي اينكه من را به آن زندگي سياه برگرداند. عباس آن موقع كلاس اول بود. از مدرسه تماس مي‌گرفتند و مي‌گفتند وضعيت روحي بچه‌تان خراب است. حال من هم خراب بود. خوب مي‌دانستم ادامه اين زندگي فايده‌اي ندارد. تك و تنها هم طلاقم را از مهران گرفتم و هم حضانت عباس را. بچه‌ام يك سال مدرسه نرفت و چند ماهي تحت نظر روانپزشك بود. الان با اينكه نمي‌رسم به مدرسه‌اش سر بزنم، تلفني با معلمش در تماس هستم. مي‌گويد كه وضعيت درسش خوب است و مي‌شود روي آينده‌اش حساب باز كرد».

  • اميد مادر

ارمغان سال‌ها كارگري براي فاطمه، دردهاي رنگارنگي است كه جسم ظريفش را آزار مي‌دهد. با وجود مراعات، باز هم قند خونش 350 را رد مي‌كند. كمر درد و واريس، امانش را بريده است. توده‌اي كه كف دستش درآمده و پارسال عمل كرده بود، باز سربرآورده و انجام كارهاي روزمره را با درد همراه كرده است.كارفرماي فاطمه بناست 2‌ماه ديگر تعدادي از كارگر‌ها را اخراج كند و نگراني اينكه او، يكي از كارگران اخراجي باشد شب و روز ر‌هايش نمي‌كند. حقوقي كه بابت ۸ ساعت كار در اين كارگاه بخاري‌سازي‌ مي‌گيرد، ماهانه 550هزار تومان است كه با كسر كرايه خانه، فقط 350هزار تومان مي‌ماند. هيچ كدام از همكاران فاطمه نمي‌دانند او از همسرش جدا شده است. با همسايه‌ها هم رفت‌وآمد ندارد. آنقدر شكننده شده است كه ديگر تحمل شنيدن حرف و حديث‌ اين و آن را ندارد. چشم اميد فاطمه در اين زندگي ابري، آينده عباس است؛ كودكي كه با وجود كودك بودنش، حرف‌هاي بزرگانه مي‌زند: «بابام رو دوست ندارم. دير دير دلم براش تنگ مي‌شه. چون كه منو مادرم رو مي‌زد. آقامعلم‌مون اون روز پرسيد بابات چكاره است گفتم آزاد. گفت: آزاد يعني چي؟ گفتم يعني هر كار كه دلش بخواد مي‌كنه. به بچه‌هاي كلاس هم نگفتم بابا ندارم. اصلا مي‌خوام بعدا كه بزرگ شدم برم سركار كه مادرم راحت بشه. مي‌خوام پليس بشم، همه دزدا و خلافكارا رو بگيرم».

عباس به آرزوهايش مي‌رسد، اگر اين خانه نمور با ديوارهاي ترك‌خورده به آنها امان بدهد، اگر جسم بيمار و شانه‌هاي خسته فاطمه همچنان سنگيني بار زندگي را دوام بياورد، اگر چرخ فلك بچرخد و دنيا بالاخره روي خوش‌اش را به اين مادر و فرزند نشان دهد، اگر...

  • شما چه مي‌كنيد‌‌؟

فاطمه زن جواني است كه از كودكي كار كرده و حالا دچار انواع بيماري شده است. او كه از تنها پسرش نگهداري مي كند در آستانه بيكاري قرار گرفته و مشكلات زيادي دارد. شما براي كمك به او چه مي كنيد؟ نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 350526

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha