پيهاش را به تنمان ماليده بوديم. من و همسرم، خود را آماده مجلس عروسيمان ميكرديم تا بعد ازماه صفر به زير يك سقف برويم. بفهمي نفهمي وارد گود خريد شده بوديم. برخي دوستان و آشنايان هم دايه دلسوزتر از مادر شده بودند و نظرات عجيب و غريبشان كلافهمان كرده بود. يكي ميگفت: «يك وقت فلان يخچال رو نخريها! الان همه آلمانيش رو ميخرن!» ديگري ميگفت: «مگه ميشه توي جهيزيه دختر، مايكروويو و ماشين ظرفشويي و... نباشه؟!» هاجوواج مانده بوديم! ظاهرا بايد اسباب و اثاثيهاي براي 100سال آينده بگيريم و بعد از مانور تجملات در روز اول، همه را جمع كرده و داخل كارتنهايشان، دست نخورده گوشه انباري بايگاني كنيم؟! البته اگر آپارتمانهاي فوق نُقلي امروزي مجهز به سيستم انباري باشند! يعني زندگي ما با يك يخچال و فريزر باكيفيت ايراني كه سر هم باشند شروع نميشود؟! يعني حتما بايد يخچال و فريزر اول زندگي سايدباي- سايد محصول فلان كشور باشد؟!
من و همسرم تصميم خود را گرفته بوديم. هر كدام دو تكه پنبه در گوشهايمان قرار داده و در مقابل اين قبيل اظهارنظرات به تكان دادن سر بسنده كرده بوديم. يك شب براي خريد وسيلهاي كه در آن سررشتهاي هم داشتم به يكي از مغازههاي خوش نماي شهر رفته بوديم. ميدانستم جنس ايرانياش بسيار مرغوبتر از خارجي آن است. فروشنده هم نامردي نكرد و هر چه دروغ و دونگ داشت سر هم كرد و جنس بُنجُل چيني را توي سر جنس باكيفيت ايراني زد. با زبان بيزباني داشتم ميرساندم كه من خودم در اين زمينه، اين كارهام اما توي كتَش نميرفت كه نميرفت. دست آخر داشتم از كوره در ميرفتم كه همسرم به دادم رسيد و به فروشنده گفت: «اگه فرزند خود شما دانشآموز ضعيف و تنبلي باشه، بهش انگيزه ميدين و تشويقش ميكنين كه پيشرفت كنه يا فقط دوستان زبر و زرنگش رو توي سرش ميزنين كه تا تَهِش، تو سري خور باربياد؟» لحظهاي سكوت تنها صداي فضا شد. فروشنده كمي مِن و مِن كرد و نتوانست چيزي بگويد. خرده خرده خريدهايمان را انجام ميداديم؛ اجناس باكيفيت ايراني كه هم كاراتر بودند و هم به صرفهتر. ما با فرزندمان چنان نميكنيم كه آن فروشنده ميكرد!