شايد آنقدرها هم شجاع نبودند. شايد خسته، غمگين و دلتنگ بودند و براي رها شدن از اندوه و ترس روي ديوار نقشي ميكشيدند. شايد ميخواستند خاطره نبردشان به كمك شبهاي ترسشان بيايد. شايد ميخواستند لحظهاي را با خطوط كج و درهم و بدوي ماندگار كنند و در خاطر كساني كه بعد از آنها به همان غار پناه ميبرند يا نوادگانشان، بهعنوان يك شكارچي غيور ثبت شوند.
ما، روي ديوار غارهايمان چه ميكشيم؟
حالا كه از حفرههاي سرد سنگي، به خانههاي سيماني پناه آوردهايم، قصه كدام رشادتمان را با آب و تاب بازگو ميكنيم؟ ما كه در هيچ جنگي بر هيچ شير درندهاي پيروز نشدهايم، با هيچ نيزهاي به قلب هيچ گرازي نكوبيدهايم و تا بوده در همين روزمرگيها سوار تاكسي شدهايم، از ترافيك وهواي آلوده شكايت كردهايم و بياندكي هيجان كارمان را انجام دادهايم!
پس تكليف قصههاي مخفي ما چه ميشود؟ قصه حكاكيهاي نامرئي براي خيالبافي آيندگانمان، قصه پيروزي بر زندگي در جنگي روزمره، حتي اگر كارمان فقط جمع كردن پول خردها پشت صندوق يك سوپرماركت باشد يا رساندن بچهها به مدرسه و يا دوختن لباس به تنمردم شهر يا نوشتن و يا... .
درست است كه ديگر براي غذايمان نميجنگيم، اما زندگيمان آسان هم نيست. با هزار مشكل دست و پنجه نرم ميكنيم نه با شيرهاي درنده، براي همين است كه نميشود قصه شجاعتمان را روي ديوارها نگه داريم. براي همين وقتي كه بميريم چيزي از ما بهجا نميماند، جز چند كارت اعتباري، يك تلفن همراه هوشمند و حسرتي از هزار راه نرفته...
آن جاودانگي كه انسان غارنشين به سادگي تجربهاش ميكرد، جايي دور از دسترس ما به مخترعان و كاشفان و برندگان جايزه نوبل تعلق دارد و ما سياهي لشكر اين جداليم.
اما حتي سياهي لشكرها هم قصههايي دارند از روزهايي كه به سختي از جا برخاستهاند و نانشان را از چنگ روزگار درآوردهاند و خسته به خانههاي كهنهشان برگشتهاند. بايد كسي باشد و از قصههاي معمولي آدمهاي معمولي شهر بنويسد كه با شغلهاي معمولي به زندگي معموليشان ادامه ميدهند.
يكي بايد يادمان بيندازد كه همين قصه شجاعتهاي روزمره معموليمان را به ديوار خانههايمان بزنيم تا يادمان بماند كه شجاعيم، كه با وجود همهچيز لبخند ميزنيم و به زندگي ادامه ميدهيم.