مصطفي را ميگويم. پاي پدربزرگ را گذاشته بود روي پايش و با دقت فراوان مشغول تميزكردن پاي پيرمرد بود. پدربزرگ ميگفت: «نكن باباجان، خجالتم نده». مصطفي اما نه پدربزرگ را خجالت ميداد و نه از كاري كه ميكرد ابراز نارضايي ميكرد. ميگفت: «قربون خاك پات آقاجون. تميز ميكنم پات رو كه خاكش بگيره به دستام، سرمه چشمام كنم». پدربزرگ لبخند معناداري ميزد و بعد ادامه ميداد و از خاطرات سفر پياده كربلايش برايمان تعريف ميكرد. پدربزرگ با آن سن و سال رفته بود كربلا. به همين مصطفي گفته بود بيا برويم، مصطفي اما درس و مشق را بهانه كرده بود. بهانه كه نه، شايد واقعا نتوانسته بود برنامه دانشگاهش را تعطيل كند.
آقاجون 3ماه و 7 روز بعد از بازگشتش از كربلا، تصادف كرد و فوت شد. دقيقا يادم هست كه همين گوشه اتاق نشسته بودند؛ آنجا كه حالا نه ميزي گذاشتهايم و نه تلفني و نه هيچچيز ديگري. انگار همه پذيرفتهايم كه آن گوشه فقط جاي پدربزرگ بود و خواهد بود. مصطفي اما مدام ميرفت آنجا مينشست، تكيه ميداد به پشتي و به نقطهاي خيره ميشد. آنقدر گفته بود و گريه كرده بود كه «كاش با آقاجون ميرفتم كربلا» كه همه متاثر شده بودند، مادر گفته بود: «امسال برو. نذار راهش خالي بمونه». اينكه گفته بود «راهش خالي نماند» به دل مصطفي نشسته بود. لبخند زده بود و گفته بود: «جاش كه خالي نيست، راهش هم نبايد خالي بمونه».
مادر اسپند دود كرده بود، پدر از زير قرآن عبورش داده بود، خواهر آب ريخته بود پشت سرش، مصطفي رفته بود به راه كربلا. ديروز زنگ زده بود و با گريه گفته بود: «مامان، پاهام زخم شده، پوسته پوسته شده. مثل پاي آقاجون». مادر هم گريه كرده بود. تلفن مصطفي قطع شده بود، مادر تكيه داده بود به همان جايي كه پدربزرگ تكيه داده بود و گفته بود: «خدايا شكرت».