همشهری دو - امیر اسماعیلی: ریحانه و فاطمه تازه ۱۷ماه‌شان تمام‌شده است. عکس محمد را گذاشته‌ایم روی میز کوچکی گوشه اتاق.

بچه‌ها مي‌روند سراغ عكس. روي محمد را مي‌بوسند. دست به‌صورت و دستانش مي‌كشند. انتظار دارند دست محمد به سمتشان حركت كند و با زبان خاص خودش بگويد: «ريحانه بيا بابايي. آفرين. باباجي رو بوس كردي؟... بيا بغلم دخترم! فاطمه جانم تو هم بيا بابا... بيا بغل بابا... خدايا شكرت براي اين دوتا گل...» محمد فقط در عكس مي‎خندد.

همه دور اتاق نشسته‎اند. كسي باورش نمي‌‌شود اين جمع شدن براي ختم محمد باشد. همه غرق فكر و خيالند. دنيا‌دنيا حرف و خاطره از محمد دارند اما كسي حرفي نمي‌زند. ريحانه و فاطمه (دوقلوهاي محمد) كه به سمت عكس مي‎روند و دست به سر و صورتش مي‌كشند، يك‌دفعه بغض همه مي‌تركد. آقاجون دستمال سفيدش را درمي‎آورد و روي چشم‌‌هايش مي‌گذارد. شانه‌هاي مردانه‎اش مي‎لرزد. دائم مي‎گويد: «محمد. بابا! رفتي آقاجون؟»

روزي كه محمد آمد خواستگاري، گفت: «من خواب ديدم خدا به من 2 دختر دوقلو مي‌دهد و همسري مهربان؛ اما همه را مي‌گذارم و شهادت را انتخاب مي‌كنم». خواب‌هاي محمد هميشه رؤياي صادقه بود. اما در خواب ديده بود كه موقع شهادت دخترانش بزرگ شده بودند. در همان جلسه آشنايي گفت:« من طلبه‌ام. حقوق ثابتي ندارم. زندگي با من شايد سخت باشد!» سرش را به طرف پنجره چرخاند و گفت:« اما در راه امام‌حسين(ع) فرش زيرپايم را هم مي‌فروشم». با مهريه 14سكه در حرم حضرت عبدالعظيم(ع) عقد كرديم. براي شروع زندگي هم رفتيم پابوس امام‌رضا(ع). همه فاميل و آشناها را هم براي سفر دعوت كرديم.

محمد 16‌ماه در سوريه بود. شهريور كه آمد، ما را با خودش برد. در شهر حماء زندگي مي‌كرديم. همسايه‌ها از ديدن رفتار محمد با اهالي محل و خانواده‌اش تعجب مي‌كردند. آنقدر در آنجا محبوب بود كه يكي از همسايه‌ها مي‎گفت: «شما از من كه سال‌هاست در اين محل زندگي مي‌كنم شعبي‎تريد». شعبي به زبان آنها يعني محبوب و مردمي. محمد در آنجا آرام و قرار نداشت. روز معلم از معلمان آنجا تقدير مي‌كرد، روز ميلاد حضرت معصومه(س) با هزينه خودش براي دخترهاي همسايه‌هاي سوري هديه مي‎خريد و با هم به خانه آنها مي‌رفتيم. حتي كميته‎اي براي شناسايي نيازمندان راه انداخته بود. قبل از اين كسي آنجا اين كارها را انجام نداده بود. فعاليت‌هاي فرهنگي محمد آنقدر مورد توجه بود كه وزير فرهنگ سوريه از محمد تقدير كرد و خواست كارهايش را در بقيه شهرها هم گسترش دهد. اما اين دلسوزي‌ها و همدلي‌ها از چشم دشمنان هم دور نماند.

محمد در سوريه مجروح شد و انتقالش دادند بيمارستان بقيه‎الله(عج). حالش هر روز وخيم‌تر مي‌شد. دلم قرار نمي‎گرفت. هر روز مي‌رفتم بيمارستان. محمد را روي تخت ديدن سخت بود و خودم و اشكم را كنترل كردن سخت‎تر. آن روز محمد زنگ زد و گفت: «امروز حالم بد است» و خواست كسي به ديدنش نرود. طاقت نياوردم. تنهايي رفتم بيمارستان. اصلا حال خودم را نمي‌فهميدم. وقتي رسيدم دكترها و پرستارها دور تختش جمع شده بودند و مشغول احيايش بودند. مي‌دانستم محمد مي‌رود؛ اما جان مرا هم با خودش مي‌‎برد. محمد! خوش به سعادت‌ات! ديدم دست‌هايش از كنار تخت رها شده و چشم‌هايش بسته است. ديدم روي صورتش را پوشاندند. تمام پله‌ها را تا حياط دويدم. هنوز هم فكر مي‌كردم محمد چشم‌هايش را باز مي‌كند.

کد خبر 353465

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha