فقط گفت: «آقاي فلاني، مشكل خروج از كشور شما حل نشده، فوري بريد سازمان نظام وظيفه وثيقه بذاريد». گفت و بلافاصله قطع كرد و حتي صداي «آخه چرا؟ »ي من را هم نشنيد. به يك نقطه خيره شدهبودم و فقط به اين فكر ميكردم كه الان چه ميشود كرد؟ كاش زودتر ميگفتند. چرا اينقدر دير خبر دادند؟ حالا در اين مدت كم، پول وثيقه براي خروج از كشور را چطور جور كنم؟ يك لحظه با خودم گفتم اگر نروم...
به زمين و زمان غر ميزدم و از همهكس و همهچيز گلايه ميكردم. چرا الكي قول دادند؟ خودشان گفته بودند دانشجوها نيازي به گذاشتن وثيقه ندارند. حالا از بين اين همه آدم چرا من؟يك لحظه حال رفيقم، مصطفي در سال گذشته در خاطرم آمد، پارسال، تمام كارهايش به قول خودش رديف بود ولي لحظه آخر نتوانسته بود راهي شود. اما من نميتوانم طاقت بياورم. فكرش را بكن، چندسالي پشت سر هم بروي اما امسال از تلويزيون آن شور و حالي را كه تا پارسال درگيرش بودي، فقط با چشماني نمناك ببيني و دستات به هيچجا نرسد. واي خداي من، تمام اينها از جلوي چشمانم ميگذشت و با خودم كلنجار ميرفتم. عجيب ذهنم هنگ كرده بود. حالا تنها چند روز مانده به اربعين چطور كارهايم را راست و ريس كنم؟ زنگ زدم به محمد تا كمي آرامام كند.
موضوع را برايش توضيح دادم. به شوخي گفت: «فكر كردي همهچي دست خودته كه هر موقع دلت خواست راهي بشي؟» ته دلم لرزيد. راستش را بخواهيد، درست ميگفت. پيش خودم از چند وقت قبل، رفتنم را قطعي كرده بودم. داشتم به حرفش فكر ميكردم كه دلداري داد و گفت: «گاهي اوقات لحظات آخر، گيري توي كارت ميافتد تا بفهمي بايد بطلبد». حسابي توي خودم رفته بودم و به صفحه گوشيام نگاه ميكردم كه ناگهان شماره همان شخص روي موبايلم افتاد، هنوز زنگ نخورده بود كه برداشتم و هولهولكي گفتم بفرماييد، بفرماييد. گفت: «ببخشيد، اشتباهي پيش اومده بود، مجوز خروج از كشور شما صادر شده».