كوچهها بدون تابلو است و خانهاي كه در آن مستأجر است، پلاك ندارد. در اين 4-3 سالي كه به مشهد آمده، هر سال يك خانه عوض كرده. با اينكه شبكار است اما از اينكه شغلي دارد و روزي حلال سر سفره زن و بچهاش ميبرد، خدا را شكر ميكند. دخترش فاطمه تازه به دنيا آمده و هنوز 20روزش نشده است. علي تباري بزرگترين ثروت خانواده كوچكش را سلامتي دخترشان ميداند. آقاي تباري پاكباني است كه پاكدستياش، ما را مهمان خانهاش كرده است. او حين رفتوروب خيابانهاي شهر مشهد، مقداري طلا پيدا كرده و آنها را به صاحبش برگردانده. حالا به خانه آقاي تباري آمدهايم تا ماجرا را از زبان خودش بشنويم.
ميگويد: داشتم خيابان را جارو ميزدم، ساعت 12شب بود. ديدم كه چيزي وسط خيابان افتاده و برق ميزند. نزديكش رفتم ديدم طلاست. آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. دستبند را به يكي از همسايههاي محله كه آقا مهندسي بود، نشان دادم. گفت فكر نميكنم كه طلا باشد. آن را دور نينداختم و آوردمش خانه. دستبند را پنجشنبه پيدا كردم، شنبه شب كه رفتم سركار، ديدم كاغذي روي ديوار چسبانده شده و رويش نوشته شده؛ يك دستبند طلا گمشده است. شماره تماس هم نوشته بود. خيلي خوشحال شدم و با خودم گفتم خدا را شكر كه صاحبش پيدا شد. براي اينكه مطمئن شوم اين دستبندي كه پيدا كردهام، طلاست آن را به طلافروشي محلهمان نشان دادم، او گفت طلاست. به آن شماره زنگ زدم. خانمي ميانسال گوشي را برداشت و وقتي شنيد كه دستبندش پيدا شده خيلي خوشحال شد، ما هم حسابي خوشحال شديم. به او آدرس خانهمان را دادم. گفت ما اين سمت شهر زندگي ميكنيم و برايمان سخت است آنجا بيايم. آدرس شركتي كه در آن كار ميكردم را دادم تا آنجا دستبند را تحويل بگيرد. روز شنبه، آن خانم با جعبه شيريني آمده بود و من با دستبندي كه پيدا كرده بودم. هر دو خوشحال بوديم؛ او از پيدا شدن دستبندش و من از اينكه امانتي را كه در خيابان يافتهام به صاحبش برميگردانم.
- گوشيها را به صاحبانشان برگرداندم
ميتوانست دستبند را بيسروصدا بگذارد توي جيبش، گويي اتفاقي نيفتاده اما برق ماديات دنيا، او را نگرفت و آن لحظه به تنها چيزي كه فكر ميكرد اين بود كه اگر طلا باشد، صاحبش را بايد پيدا كند. از او ميپرسيم، وقتي دستبند را به خانه آورديد دلتان نخواست آن را براي خودتان برداريد؟ مصمم پاسخ ميدهد: اصلا فكرش را هم نكردم. من هر چيزي كه در خيابان پيدا ميكنم تا بهدست صاحبش نرسانم دلم آرام نميگيرد. خودم را جاي كسي ميگذارم كه آن را گم كرده، ميفهمم كه چقدر ناراحت و دلواپس است. آن دستبند، هديه فرزندان آن خانم بود و برايش ارزش معنوي زيادي داشت؛ اگرچه دستبند ارزانقيمتي هم نبود. تباري تعريف ميكند: چند وقت پيش گوشي خانمام گم شده بود كه توانستيم پيدايش كنيم، به لطف خدا هرچه گم ميكنيم پيدا ميشود.
او حين كار، چيزهاي زيادي را كف خيابان پيدا ميكند. چند وقت پيش يك كيف پول پيدا كرد كه داخل آن شناسنامه، مدارك و 200هزار تومان پول بود. به شماره تماسي كه داخل كيف بود زنگ زد و آن را به صاحبش برگرداند. يكبار هم گوشي اپل پيدا كرد كه آن را به صاحبش برگرداند. با اينكه خودش يك گوشي قديمي دارد و 4-3 بار هم گوشيهاي هوشمند مدل بالا پيدا كرده اما همه فكرش اين بوده كه چطور آنها را بهدست صاحبش برساند.
- به گرمي چاي زمستان
عليآقا تعريف ميكند كه دم در خانه يكي از همسايهها 20هزار تومان پول افتاده بود، زنگ زدم و به آنها دادم. نزديك خانه يكي از همسايهها هم انگشتري پيدا كردم كه گمان ميكردم صاحبش را در آن خانه ميتوانم پيدا كنم، زنگ زدم و حدسم درست بود. صاحبخانه وقتي از هيئت برميگشت، انگشتر از دستش افتاده بود. او وقتي ميبيند كه شيشه خودرويي پايين است زنگ ميزند كه بيايند و شيشه را بالا بكشند. با همسايههاي آن محله آشنا شده است. ميگويد: آدمهاي بسيار خوبي هستند، همين كه به من ميگويند خسته نباشيد خيلي برايم ارزش دارد. گاهي هم برايم چاي ميآورند كه در سرما حسابي ميچسبد.
با اينكه 27سال دارد اما شكستهتر بهنظر ميرسد. حدود 3 سال است مشغول به اين كار شده، ميگويد: هر كاري سخت است اما بايد با سختي كنار آمد. ساعت 10شب تا 6صبح بايد سر شيفت باشد اما گاهي بيشتر هم ميماند، بهويژه در روزهاي پاييزي كه برگريزان است. روزهاي مرخصي را در اين روزهاي برگريزان بايد بروند سركار، اگر نروند و باراني ببارد، برگهاي پاييزي خيس خورده، آلودگي خيابانهاي شهر را بيشتر ميكند. در زمستان هم بايد كارهاي شنپاشي و نمكپاشي را در خيابانهاي يخزده انجام دهند. كارشان، گرما و سرما ندارد؛ سقفشان آسمان است و زير باران و برف بايد كارشان را بكنند. شبهاي زمستان كه همه ما زير چند لايه پتو و در كنار بخاريخوابيدهايم، صداي خشخش جاروي پاكبانها، سكوت سرد شبهاي زمستاني را ميشكند.
- افتخارم خادمي امامرضاست
اين روزها كه كارشان بيشتر است، معمولا ساعت 9يا 10صبح به خانه ميرسند. به شب بيداري عادت كرده است؛ يعني مجبور شده كه عادت كند. با اينكه حقوق بالايي ندارد اما ميگويد خدا را شكر در همين اوضاع بيكاري، شغل دارم و روزي حلال به خانه ميآورم. با همين پول، چرخ زندگيمان ميچرخد.
وقتي ازدواج كرد، يك پسر روستايي بود كه كشاورزي ميكرد. اهل روستاي «آب كمه» شهرستان كلات است ولي بهخاطر كمآبي و بيرونقشدن كشاورزي، در روستا كاري نبود جز چوپاني كه چند نفر از جوانهاي روستا را مشغول ميكرد. براي يافتن كار، مجبور شد به شهر بيايد. ميگويد: پدرم كشاورز است و همانقدري كه زندگياش بچرخد، در ميآورد.
منيرهخانم همسر عليآقا، زن جواني است كه همسرش را بهخاطر پاكدستي و صداقتش تحسين ميكند. او ميگويد: وقتي دستبند را ديدم، فكر كردم كه طلا نيست چون دستبند زير چرخهاي ماشين رفته بود و ظاهرش به هم ريخته بود. به عليآقا گفتم كه اگر طلاست، حتما صاحبش را پيدا كن.
تباري، هرچه پيدا ميكند به نخستين چيزي كه فكر ميكند اين است كه صاحبش را پيدا كند. او ميگويد: افتخار ميكنم كه خادم امامرضا(ع) هستم چون در شهر امامرضا(ع) كار ميكنم و غبار پاي زائران حضرت را به چشم ميكشم، اينكه زير پاي زائران و مجاوران آقا را جارو بكشم، كاري نكردهام.
او بچه روستاست و خيلي حرف نميزند، جملاتش كوتاه و ساده است اما چشمهايي دارد پر از حرف؛ چشمهايي كه باور دارند روزي ميتواند كم باشد اما بايد حلال باشد. در اين سالها، دعاي خير مردم به زندگياش بركت بخشيده، همين كه فرزندي سالم دارد برايش بزرگترين ثروت است. خودش بيماري تيروئيد دارد و از خدا شفا ميخواهد، البته هزينههاي درمان را بيمه ميدهد اما نگران دختر كوچك عمويش است و از خدا فقط شفاي او را ميخواهد.
- دلچسب با همه سختيهايش
جاروي كارش را در يكي از ساختمانهاي در حال ساخت، در اتاق نگهباني ميگذارد. ميگويد: چندبار جارو را بيرون گذاشتم، شب كه ميآمدم سركار، ميديدم كه جارو را بردهاند. دستم براي كار، خالي ميماند چون اگر جارو نباشد نميتوانيم كار كنيم. محل كارش از محل زندگياش خيلي فاصله دارد، بالاي شهر كار ميكند و پايين شهر زندگي اما وقتي صداقت داشته باشي، جغرافيا بيمعنا ميشود و احترام آدمهاي اطراف بهخاطر لباس و كار و تحصيلات نيست بلكه بهخاطر صداقت و حُسناخلاق است. عليآقا يكي از آدمهاي محترم محلهاي است كه در آن كار ميكند.
وسيله رفتوآمدش، يك موتور است كه در هواي پرسوز پاييز و زمستان، با آن رفتوآمد ميكند. هميشه سعي كرده كه خدا را ناظر بر كارش ببيند، براي همين كارش را تمام و كمال انجام ميدهد چون فكر ميكند اگر كمكاري كند حقالناسي به گردنش ميماند. تمام شب را بايد راه برود و همه كوچهها و خيابانها را جارو بكشد. ميگويد: بعضي روزها از فرط خستگي و پادرد، نميدانم چطور خوابم ميبرد، از شدت خستگي بيهوش ميشوم. فصل پاييز براي همه زيباست اما چون برگريزان است، كار ما حسابي زياد ميشود. عابري ميگفت چرا برگها را جمع ميكنيد بگذاريد بماند قشنگ است. گفتم اگر آن را جمع نكنيم، آب جوي رويش ميرود و با آشغالهايي كه روي زمين ميريزند، زيبايي ندارد. بايد اينها را جمع كنيم تا شهر تميز بماند. او و همه پاكبانهاي شهرمان اگرچه يك كارگر ساده هستند اما كار مهمي دارند و اگر چند روز انجامش ندهند، شهر ديگر چهره زيبايي ندارد؛ چهرهاي كه با امانتداري و پاكدستي زيباتر هم ميشود.
- امام حسينع مرا طلبيد
آقاي تباري قرار است كه به كربلا برود و به زائران پياده اربعين خدمت كند. تعريف ميكند: سركارگرمان زنگ زد و گفت كه علي! جايي بگويم ميروي؟ با خودم گفتم مرا كجا ميخواهد بفرستد! گفتم كجا؟ گفت ميروي يا نميروي؟ بيمعطلي جواب دادم: ها كه ميروم... گفت كربلا... وقتي شنيدم كربلا، آنقدر خوشحال شدم كه اشك توي چشمهايم جمع شد. گفتم اگر آقا بطلبد چرا نروم؟ به اميد خدا، عازم كربلا هستيم تا به زائران اباعبدالله خدمت كنيم. عليآقا تا حالا كربلا نرفته است. از روزي كه گفتهاند قرار است برود كربلا، حس خوبي دارد، احساس سبكي و آرامش ميكند. همچنان كه در وجودش، آتش عشقي جان گرفته است، ميگويد: آقا امامحسين(ع) فقط سلامتي بدهد تا شرمنده زن و بچهمان نشويم و روزي حلال به خانهمان بياوريم. همه آرزويش اين است كه به ياري خدا، خانهدار شود، ميگويد: مستأجري سخت است. جهيزيه خانمام در همين اسبابكشيها، حسابي آسيب ديده. هر سال يك خانه عوض كردهايم. اجارهخانهها نسبتا بالاست و همينكه نميداني تا كي توي اين خانه هستي، سخت است. فرقي نميكند خانه چندمتري باشد فقط مال خود آدم باشد. خدا به همه اول سلامتي، بعد هم مستأجرها را سرپناهي بدهد. دعاي ديگرش به وقت ديدن حرم امامحسين(ع) شفا گرفتن دختر كوچولوي عمويش است. دختر بچه هشتسالهاي كه پلاكت خونش پايين است. بيماري سختي دارد. هر 3-2 ماه يكبار بستري ميشود. پدرش هم رفتگر است اما چون دخترشان، بچه پنجم بوده، بيمه تكميلي شاملش نميشود و هزينههاي درمان روي دوش پدر است. دعاي خاص عليآقا در حرم امامحسين(ع) شفاي او است.