نميشد در پاركينگ را باز كرد. نميشد بهراحتي در خيابانها راه رفت. شلوارهاي پشمي و چكمه ميپوشيديم و ميرفتيم مدرسه. تعطيلمان هم نميكردند؛ براي اينكه اگر ميخواستند براي هر برفي تعطيل كنند بايد تمام زمستان را در خانه ميمانديم. آنقدر گولهبرفبازي ميكرديم كه دستكشهاي بافتني خيسخيس ميشد. راهروهاي مدرسه از بخار مرطوب نفسها پر و خالي ميشد و جاي لكههاي بزرگ برف و گل ميماند روي موزائيكها. سر بركههاي يخزده حياط دعوا راه ميانداختيم و از روي برفهاي كوبيده سر ميخورديم. پوست خشكيده دستهايمان خون ميآمد و باز آنقدر شاد بوديم كه از شاديمان نور ميباريد به شهر و خانه و زندگي. شادي با برف ميآمد و ماندگار ميشد. شادي يادمان ميانداخت كه ها كردن در آشيانه دستهايمان چه كيفي دارد.
از زمستانهاي كودكي هر چه يادم هست آميخته است به سفيدي برف؛ با بوي بخاريهاي نفتي و پوست پرتقال؛ با تصوير قنديلهاي لبه شيروانيها؛ با دلهره راهرفتن و لغزيدن و زمينخوردن؛ با خندههاي همكلاسيها؛ با ياد آن ساختمان كهنه و حياط درندشت و صداي عبور ماشينها با زنجير چرخ كه انگار سوتزنان رد ميشدند.
زمستانهاي كودكي ما، كرسي داشت و شالگردن و بافتنيهايي كه مادربزرگ ميبافت. رج اول را كه سر ميانداخت تكليف آن حلقههاي كاموايي روي ميل را روشن ميكرد. پليوري به تن اين نوه يا يك شال براي يكي از بچهها و يا دستكش و جورابي براي خودش... بهندرت البته. سبد بافتنيهاي مادربزرگ هنوز هست. خودش نيست. بافتنيهايش تكوتوك در كمدهاي ما ماندهاند؛ از آن لباسهايي كه نه ديگر ميشود پوشيد و نه ميشود بخشيد؛ آنقدر كه آميختهاند به خاطره زمستاني كه زمستان بود و مادربزرگي كه زنده بود.
حالا زمستانها، دو سه روز بيشتر برف نميبارد. برف، ترافيك ميآورد و درراهماندنهاي طولاني و دلهره نرسيدنها. حالا برف را ميخواهيم كه آلودگي هوا را تكهتكه به سر شهر بريزد و راه نفسمان را باز كند. كسي ديگر با برف شوخي نميكند؛ روي رد بخار نفسش بر شيشه نقاشي نميكشد؛ يك شالگردن بافتني سر نمياندازد. انگار قبل از اينكه پير شويم فرسوده شدهايم. يادمان رفته برف چه شوخ است اگر در مشت بستهمان بگيريمش. يادمان رفته كه با قنديل ميشود روي سفيدي كف خيابان نقاشي كرد. يادمان رفته كه زندگي به اين همه جديگرفتنش نميارزد.