تاریخ انتشار: ۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۸

همشهری دو - محمدحسین محمدی / قسمت آخر: جلوی در فرودگاه ایستاده‌ام. ساکم را می‌گذارم کنار پایم. تمام قبیله رو‌به‌رویم ایستاده‌اند. خستگی صورتمان لبخند لبمان را پاک نکرده. می‌روم نزدیک. یکی‌یکی محارم‌ام را بغل می‌کنم.

اينجا مسيرمان از هم جدا مي‌شود. من سوار تاكسي كمري‌هاي فرودگاه مي‌شوم و بر مي‌گردم قم. آنها سوار اتوبوس هماهنگ شده‌شان مي‌شوند و مي‌روند تهران. يكي‌دو نفر غريبه كه مي‌فهمند مي‌خواهم بروم قم پيشنهاد مي‌كنند شراكتي ماشين دربست كنيم كه ارزان‌تر بيفتد. قبول نمي‌كنم. يكي از كمري‌ها را دربست مي‌كنم تا خانه. قيمت را هم نمي‌پرسم. مي‌نشينم روي صندلي عقب. سرم را تكيه مي‌دهم به شيشه ماشين. صندلي‌هايش راحت است؛ مثل ون‌هاي گاراژ «خان النص» نيست. عمودهاي جاده را عدد نزده‌اند.

نيمه‌شب است و جاده خلوت. كناره جاده خبري از ايستگاه صلواتي نيست. هيچ مادري نوزادش را با جعبه و طناب دنبال خودش نمي‌كشد. كسي چاي عربي تعارف نمي‌كند. غم، دلم را مي‌گيرد. تمام سفر، مثل يك فيلم كوتاه از جلوي چشمانم گذر مي‌كند. زن و بچه امام‌حسين(ع) هم بعد از زيارت اربعين برگشته بودند سمت مدينه. حتما دل آنها هم گرفته بوده و حتما هركدامشان يك گوشه كناري تنهايي براي خودشان اشك ريخته‌اند. خاطرات سفرشان را مرور كرده‌اند. تمام تصاوير روز عاشورا پيش چشمانشان مجسم شده. دلشان هزار بار ميانه راه ريخته. بعد بغضشان را خورده‌اند. قدم‌هايشان را محكم‌تر گذاشته‌اند. مصمم‌تر شده‌اند تا براي ايمانشان بجنگند، سختي بكشند خون بدهند. مثل پدرشان، عمويشان، برادرشان و تمام قبيله‌شان. تصاوير اهل بيت امام‌حسين(ع) دور سرم مي‌چرخد. دلم مي‌خواست دوباره برمي‌گشتم به همين چند روز قبل. از عمود يك شروع مي‌كردم دوباره پياده مي‌آمدم تا حرم امام‌حسين(ع) و دوباره خودم را همراه مي‌كردم با اهل‌بيتش.

از توي جيب دشداشه‌ام، گوشي را در مي‌آورم مي‌گذارم توي گوشم دنبال قطعه ميثم مطيعي مي‌گردم. شماره قطعه‌اش توي خاطرم مانده، قطعه شماره 569، كليد اجرا را فشار مي‌دهم. سرم را تكيه مي‌د‌هم به شيشه ماشين. اشك مي‌ريزم و با مطيعي زمزمه مي‌كنم؛ «كنار قدم‌هاي جابر. سوي كربلا رهسپاريم، ستون‌هاي اين جاده را ما، به شوق حرم مي‌شماريم».