نه كه عاطفه، وجه كمرنگي باشد؛ عاطفه، «همهچيز» نيست و اين عاطفهورزي هم محدود به غريزه و حافظه و خاطرات شخصي نبوده و نخواهد بود؛ البته به فطرت پيوند دارد؛ به شالودههاي ناپيداي دادوستد ما با هستي. و «ما» كه ميگويم، منظورم هم مجموع «من»هاي ماست و هم «منِ جمعي» ما.
همه اينها را گفتم چون داشتم فكر ميكردم مثلا منِ اصفهاني كه يك كلمه هم تركي نميدانم، چرا بايد صدا و لحن سليم مؤذنزاده اردبيلي را دوست داشته باشم كه حالا بخواهم براي او در قامت يك يادِ متشخص و متمايز، دريغ بخورم و حس كنم گنج شايگاني را از دست دادهام! چرا بايد سالها نشسته باشم و صدايش را شنيده باشم بدون اينكه خودم را مجبور كنم كه بدانم چه ميگويد (انگار كه بدانم چه ميگويد و نيازي به ترجمه نيست)؟ شكي نيست كه براي مخاطبان او، محتوا يك ملاك بسيط و عميق است اما بيشك، اين علاقه، به محتوا محدود نيست... و شوربختانه چه بزرگاني كه صرفا به محتواي آثارشان پرداختهايم و ساير جوانب شناختي و تخصصي شخصيت آنها را ناگفته گذاشتهايم.
اما هر كدام از ما ميتوانيم يكبار ديگر تجربههاي شخصيمان را از چنين موقعيتهايي مرور كنيم تا يادمان بيايد كه اين تجربه، صرفا محدود به افراد نيست؛ گاهي بنايي، گاهي آييني و... و اگر خوب دقت كنيم، ميبينيم كه در هر كدام از اين تجربهها، چيزي به ما يادآوري ميشود؛ چيزي كه دوستش داريم و دوست داريم بيانش كنيم و حالا انگار يك نفر يا يك چيز ديگر دارد بيانش ميكند؛ همين وقتهاست كه ميگوييم «داره حرف دل منو ميزنه» و انگار اينكه به چه زباني، مهم نيست.
برميگردم سر حرف اولم. يكي از وجوه مهم دريغانگيز در نوستالژي، «آگاهي»ست؛ آگاهياي كه به «باور» ميرسد و به «فرهنگ» تبديل ميشود. حالا ميشود به اين فكر كرد كه اين آگاهي، اين درك، اين دريافت، شخصي نيست؛ رساندن پيغام جمع است به جمع. صريح؟ نه، رازوار! و اين «راز» همان است كه ميدانيم و نميدانيم. بعضي از ما آينهترند و ميتوانند درستتر بپذيرند و بازبتابانند؛ بهخاطر اينكه سنت آينگي را درست دريافتهاند و زبان آينه، همان است كه محمد بلخي گفته است: غير نطق و غير ايما و سجل/ صدهزاران ترجمه خيزد ز دل.