تاریخ انتشار: ۹ دی ۱۳۹۵ - ۲۳:۰۰

داستان > صدیقه حسینی: از پشت شیشه‌‌ی قرنطینه نگاهش کردم. صورتش لاغر و زرد شده بود. یادم هست که تا چند هفته‌ پیش از آن اتفاق، پشت پنجره‌ی پذیرایی برایم دوست‌داشتنی‌ترین قسمت خانه بود.

کافی بود یک چهارپایه زیر پایم بگذارم تا بتوانم پدر و تمام حیاط را از پشت شیشه ببینم. شيلنگ رنگ‌ و رورفته‌ی گوشه‌ی حیاط از آن بالا شبیه یک مار قهوه‌ای بی‌رمق بود که از شدت دل‌درد به خودش می‌پیچید. پیچشي بدون حرکت و احتمالاً بدون آه و ناله!

کافی بود پدر از راه برسد و با دیدن شيلنگ وارفته هوس کند صفایی به حیاط بدهد. آن‌وقت‌‌ها درست نمی‌فهمیدم صفا‌دادن به حیاط یعنی چه! هرچند حالا که چندسال از آن ماجرا می‌گذرد هم درست نمی‌دانم، به‌هرحال این اصطلاحی بود که پدر به کار می‌بُرد. آن‌وقت شیر آب را تا آخر باز می‌کرد و شيلنگ با سرعت شروع به حرکت می‌کرد.

انگار تازه خون توی رگ‌هایش دویده باشد پیچ‌وتاب می‌خورد و اوج می‌گرفت و یک‌دفعه مار بی‌رمقِ گوشه‌ی حیاط تبدیل به اژدهایی می‌شد که از دهانش به جای آتش، آب را با فشار به بیرون پرتاب می‌کرد.

همه می‌دانستیم که شيلنگ، سلاح سرد پدر است. وقت‌هایی که با مادر بحثش می‌شد یا توی اداره به مشکل برمی‌خورد یا چیز دیگری افسرده و ناراحتش می‌کرد به سمت شيلنگ كشيده مي‌شد و بعد جوری که انگار بخواهد یک عده را تیرباران کند شيلنگ را می‌گرفت سمت گل‌های توی باغچه و آب را با فشار زیاد روی سر و صورت گل‌ها می‌پاشید. بعد هم نوبت شاخ و برگ‌های کف حیاط بود و شلیک آب به سمت آن‌ها!

گاهی که از آن بالا به این صحنه نگاه می‌کردم حس می‌کردم می‌خواهد با این کار از همه‌شان اعتراف بگیرد. حتی می‌توانستم صدای التماس برگ‌ها، گل‌های توی باغچه، در و دیوار و ماشین و... را هم بشنوم که می‌گویند: «بس است! اعتراف می‌کنیم. شلیک را تمام کن!» و بعد که پدر دست از شلیک برمي‌داشت، آن‌ها حرفی برای گفتن نداشتند و دوباره همه‌چیز شروع می‌شد!

مادر چندان به این چیزها اهمیت نمی‌داد. می‌گفت برای روحیه‌اش خوب است. واقعاً هم او با داشتن آن شيلنگ احساس قدرت می‌کرد.

آن روزهای آخر که فشار آب کم شده بود و شيلنگ توی دست‌هایش وا می‌رفت، پدر مثل سربازی که گلوله‌هایش به هدف نمی‌خورند افسرده شده بود. چندباری رفته بود سازمان آب و گفته بودند که فعلاً وضع همین است. یک‌جور کم‌آبی یا چیزی شبیه به این... تلویزیون مدام درباره‌ی کمبود آب حرف می‌زد و روی در و دیوار شهر پر شده بود از جمله‌های «صرفه‌جویی کنیم!»، «آب را هدر ندهیم» و شبيه اين‌ها.

پدرم می‌گفت: «این‌ها چه می‌گویند؟ کدام صرفه‌جویی؟ کدام هدر؟!» حتی یک کارشناس را آورده بود خانه و شيلنگ را نشانش داده بود. می‌گفت شاید واقعاً عیب و ایرادی پیدا کرده که دیگر مثل آن وقت‌ها دل و دماغ شلیک‌کردن را ندارد. اژدهای کوچک پدر دوباره شبیه ماري بی‌رمق و گرسنه گوشه‌ی حیاط به خودش پیچیده بود.

مرد بعد از ور رفتن با لوله‌ها دستش را برد زیر گلوی شيلنگ و دهانه‌اش را گذاشت روي لبش و چند‌باری فوت کرد. توی شيلنگ را نگاه کرد. احتمالاً آن‌قدر تاریک بود که چیزی ندید و بعد سرش را تکان داد و گفت: «متأسفم!»

پدر همان‌جا کنار شيلنگ به زانو افتاد و گفت: «یعنی دیگر هیچ راهی نیست؟!»

دکتر گفت: «کاش راهی بود...» من اسمش را گذاشته بودم دکتر! دکتر شيلنگ‌ها!

بعد از آن، پدر روز به روز افسرده‌تر شد. دیگر نمی‌گفت و نمی‌خندید. مادر می‌گفت كه او تمام قدرتش را یک شبه از دست داده. همین شد که کارش به بیمارستان کشید. به همه گفته بودیم به جای گل و شیرینی و کمپوت هر چه می‌توانند برایش بطری پر از آب بیاورند.

خودمان هم می‌دانستیم که توی این بحران و روزهای بی‌آبی انتظار زیادی است، اما مجبور بودیم برای سلامتی پدر دست به هر کاری بزنیم. فکر می‌کردیم هیچ‌چیز به اندازه‌ی آب او را خوشحال نمی‌کند.

خاله‌ها و عموهایم با بطری‌های کوچک و بزرگ آب به عیادتش می‌آمدند. حتی عموی کوچکم، که از کارخانه‌ی یخ‌سازی اخراج شده بود و درآمد دیگری نداشت، یک بطری کوچک آب آورده بود و با شرمندگی رو به مادر گفت: «ببخشید، این‌روزها دستمان بدجوری خالی است و همین چند میلی‌لیتر آب را هم به‌زور از این‌طرف و آن‌طرف قرض کرده‌ایم...»

یادم هست این‌ها را که می‌گفت تندتند با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد که کسی نبیند، اما مادر دید و به او گفت که این آب‌ از گلوی پدر پایین نمی‌رود و بهتر است این بطری را ببرد بزند به زخمی... و این‌که ما راضی نبودیم اين‌قدر خودش را به زحمت بیندازد!

با این‌حال دکتر که بطری‌های آب را دید حسابی به مادر اعتراض کرد که چرا این کار را کرده و مگر می‌خواهد دستی‌دستی پدر را بکشد؟ گفت که توی این وضعیت آب برای او سم است و حتی نباید از فاصله‌ی یک کیلومتری چشمش به آب بخورد، چون درمانش را به تأخیر می‌اندازد... این شد که تمام بطری‌ها را پس فرستادیم.

تقریباً تمام تخت‌های بیمارستان پر شده بود از آدم‌هایی که بیماری‌هایی شبیه بیماری پدر داشتند. یکی عادت داشت با شيلنگ آب، حیاط را جارو کند، یکی عادت کرده بود ماشینش را هرروز زیر دوش آب بگیرد و از همه وخیم‌تر حال پسرکی بود که عادت داشت شیر آب را باز بگذارد و همان‌طور که به آب نگاه می‌کند تمام خواب‌های شب قبلش را تعریف کند... و بعد درست وقتی که یک قطره آب هم توی لوله‌ها نمانده بود، کار همه‌شان به بیمارستان کشیده بود.

دکتر می‌گفت كه این مریضی این‌روزها خیلی شایع است و احتمال این‌که از پدر به پسر به ارث برسد زیاد است... آن‌وقت دست کشید روی موهای من و گفت: «‌مراقب خودت باش پسرم!»

مادر انگار ترسیده باشد مرا محکم بغل کرد و دکتر ادامه داد كه بهتر است شيلنگی را که سال‌هاست نقش اسلحه‌ی پدر را بازی کرده از گوشه‌ی حیاط جمع کنیم. می‌گفت كه شاید ویروسی شده باشد و این مرض به ما هم منتقل شود...

همه‌مان بدجوری ترسیده بودیم. پرسیدم: «می‌توانم پدرم را ببینم؟»

دکتر گفت: «فقط از پشت شیشه...» و من که توی بغل مادرم می‌لرزیدم، پدر را از پشت شیشه‌ی قرنطینه‌ی بیمارستان نگاه کردم!

 

تصويرگري: شكيبا بوشهري