پناه ميبريم به آدمها، به خندههاي بلند. پناه ميبريم به كساني كه ميدانيم كنارشان ميشود زمان را از ياد برد. عقربهها وقتي آنها كنارمان هستند حسودانه تندتر و تندتر دور صفحه گرد ساعت ميچرخند تا به هم برسند و زمان مثل نسيمي از روي ما ميگذرد. تمام شهرت شب يلدا به همين برميگردد.
به پدرانمان كه زمان را در مشتشان داشتند، بيكمك تكنولوژي و گوشيهاي هوشمند و ريمايندرها. آنها با نشانهگذاريهايشان زمان را به تكههاي قابل تحمل تقسيم ميكردند و وقتي شب آنقدر قد ميكشيد كه ديگر نميشد به تنهايي تحملش كرد، به شادي انار، آجيل، شعر و حكايت مزينش ميكردند كه بگذرد. آنوقت ديگر بهجاي عقربههاي حسود، صداي خندهها بود كه مقياس زمان ميشد. صداي ورق زدن كتاب قديمي حافظ و صداي خشدار مادربزرگي كه اگر زنده بود از كرسي و برف و خاطرههاي كودكي سخن ميگفت. شب يلدا مثل تمام شبهاي زمستان است. تفاوتش اينجاست كه يك وقت، در آن گذشتههاي دور بيچراغ، كسي از اين شب آنقدر خسته شده و آنقدر تنهايي تحمل تاريكيهايش برايش دشوار بوده كه آن را با جادويي از جنس نور و خنده و شعر به يلدا بدل كرده است. به شبي كه ديگر مقياسش دقيقه و ثانيه نيست و با گرماي حضور آدميان سنجيده ميشود.