مادرجون ميانهاي با دان كردن انار نداشت. ميگفت توي دل هرانار، دانهاي نشسته كه مستقيم از خودِ بهشت آمده و با دان كردن، معلوم نميشود همه به سهمشان برسند. ميگفت حواست به دانههاي انار باشد؛ شايد دانهاي كه زير دست و پا ميافتد، همان يك دانه بهشتي باشد. اينها را ميگفت و توي خيال من، دانههاي گم شده انار به سفيرهاي ارزشمندي تبديل ميشدند كه بايد مراقبشان بود، نجاتشان داد، نوازششان كرد... . شبهاي چله ميشدم مأمور حفاظت از دانههاي انار.
هر دانهاي از دستي ميافتاد از جا ميپريدم. بلندترين شب سال برايم همين يك معني را داشت؛ رساندن دانههاي بهشتي گمشده بهدست صاحبانش. هنوز توي صندوقچه قديمي، دانههاي انار خشك شدهاي هست كه صبح روز بعد از شبهاي چله، از روي قالي قرمز، لابهلاي ريشههاي فرش يا زير پايه مبلها سر بيرون ميآوردند و متهمام ميكردند كه ماموريتم را درست انجام ندادهام. دانههاي گمشده انار گوشه صندوقچه خاطرات من ماندند، خشك شدند، تمام شدند اما هيچ وقت نفهميدم كدامشان از بهشت آمده بود و قرار بود كام كدام يكي از مهمانها را بهشتي كند.