تا قبل از ورود آن تازه وارد به شهر ما، كار هر سالهام فراهم كردن رزق مردمان بود. مرد غريبه كه آمد، شهر غوغا شده بود، گويي فقط ما او را نميشناختيم. مردم شهر، هم را كنار ميزدند براي گرفتن افسار شترش و او را با حالتي شبيه التماس به مهماني دعوت ميكردند. گفت شتر به ما خواهد گفت كه بايد كجا منزل كنيم. شتر او كمي معطل كرد و چرخيد و پيش چشم منتظر مردم شهر جلوي من و رفقايم زانو زد.
كمي بعد «او» و يارانش دور تا دور ما خشت روي خشت گذاشتند و ديوار ساختند. آنجا شد مسجد و من هم يكي از ستونهايش. همه شيفتهاش شده بودند چون با هيچكس مثل غريبه رفتار نميكرد و هر كه را ميديد، گويي برادري را ديده كه دلتنگ ديدارش بوده. ما هم دوستش داشتيم و من، تمام زندگيام شده بود تماشاي وضوي روز و راز و نياز شبش. اما اقبال بلندم دامنه زد تا آنجا كه براي خسته نشدن از صحبتهاي طولاني با مردم، مرا براي تكيه زدن انتخاب كرد. بعد از اين ديگربراي آغاز و پايان يك روز، معياري غيراز آمد و شد خورشيد پيدا كرده بودم. فارغ شده بودم از چيزي كه همه موجودات به آن وابسته بودند. صبح من با نسيمي كه از در خانهاش ميوزيد شروع ميشد و شبم، با رفتن او در خانهاش آغاز.از اينكه سايهام سهمي از برنامه روزانهاش شده بود چنان احساس سبكبالي ميكردم كه ديگر حضور و غيبت هيچكس جز او برايم مهم نبود.
جمعيتي كه براي شنيدن حرفهايش ميآمدند آنقدر زيادشده بودند كه اگر ميخواست روي زمين بنشيند ديده نميشد. براي او يك منبر چوبي با 2 پله ساختند و من از دوري و درد فراغش گريستم و ناله كردم. تا آن روز نامي نداشتم و كسي مرا نميشناخت.من يك درخت معمولي بودم، كه به بركت عشق او شدم «حنانه»؛حالا مردم تاريخ تا قيامت مرا ميشناسند و شايد به من غبطه هم بخورند. من حنانهام، همان درخت نخلي كه بر دوري رسولالله گريست و با وعده بهشت او آرام گرفت. شنيدم كه بعدها حسنبنعلي(ع) گريه ميكرد و ميگفت: «اي بندگان خدا! چوب ميگريد از فراق رسول و شما سزاوارتريد كه مشتاق ديدار او باشيد...»
نظر شما