افراد توي عكس را نميشناسم. دخترخاله بچهها را يكي يكي كه معرفي ميكند ته چهرهها را ميشناسم، بچههاي عموي مادرم بودند به اتفاق بچههاي خاله و ما 3 تا خواهر و برادر. بعد يادم ميآيد ما چقدر با خاله و عموي مادرم خانه يكي بوديم. چه شبها كه آنها ميآمدند خانه ما و با اينكه خانهشان زياد هم دور نبود ولي شب خانه ما ميماندند. يا ما ميرفتيم خانهشان و شب ميمانديم. يادم هست كه يك اتاق دوستداشتني داشتند از اين اتاقها كه وسطش دري هست با شيشههاي 8 ضلعي رنگي رنگي! شب وقت خوابيدن در را باز ميكردند و همه بچهها سر تا سر ميخوابيديم. وه كه چه حلاوتي داشت صبح جمعه وقتي بيدار ميشديم، نور از لابهلاي پردههاي كركرهاي ميتابيد روي صورتمان و صداي بزرگترها ميآمد كه خط و نشان ميكشيدند براي بچههاي تنبلي كه خواب را به حاضر شدن سر سفره صبحانه ترجيح دادهاند. شايد هزار بار سعيده عمومحمد مادرم، موهايم را كشيده باشد يا هلم داده باشد يا توي بازي ليلي جرزني كرده باشد اما باز هم دوست بوديم.
شبيلداي آن روزها هنوز آنقدر پرطمطراق نشده بود. همه جمع ميشديم خانه عمومحمد مادرم و بعد از شام تخمههايي را كه با آبليمو و نمكبو داده بود ميخورديم. واقعيت اين بود كه آنقدري دورهمي داشتيم كه شب چله، شب خيلي خاصي بهنظرمان نميآمد كه بخواهيم برايش دست و پا بسوزانيم و تداركات بچينيم. بعدها كه شب چلهمان، يلدا شد، تهران آنقدر كش آمد كه عمو محمد مادرم خانهشان رفت شمالغرب و خاله شمال شرق و... بعد من مدرسهاي شدم و توي مشت يكي از همكلاسيهايم آجيلهاي رنگووارنگ ديدم. بعد ديزاينهاي مخصوص شب يلدا و كيك شب يلدا با طرح هندوانه و... بعد وقت نوشتن كارتهاي عروسي كه خواستيم سعيده را دعوت كنيم برادرم گفت: «من با اونها صنمي ندارم!»
همان روزها بود كه دايي از گروهي كه در فضاي مجازي تشكيل داده بوديم رفت و خاله رفت و دخترخاله رفت و من هم..! هيچكس مويم را نكشيده بود يا هلم نداده بود فقط حوصله نداشتم و ميخواستم انواع ديزاين هندوانه و انار را توي اينترنت جستوجو كنم. شب يلدا در راه بود؛ شبي كه خاص بود و ميخواستم برايش دست و پا بسوزانم!