در مقابل افرادي نيز هستند كه هر صبح با توكل به خدا كولهپشتي خاليشان را به دوش انداخته و با اميد و نگاه مثبت به راه ادامه ميدهند و با همان احساس مثبت روز را به شب ميرسانند.
در يك نگاه اجمالي مشخص است، كسي كه كوله سبكي دارد آسانتر قدم برميدارد، فكر ميكند، مسائل را حل ميكند و راحتتر با مسائل روزمره كنار ميآيد و درصد بالايي از پذيرش و رضايت را دارد، اما كسي كه كوله سنگين بر دوش دارد در همه حال خسته است، گامهاي كندي دارد و در برابر هر مسئله جديدي با مشكل مواجه ميشود. مشكل كجاست؟ چه فرقي بين اين دو نفر وجود دارد و گره اين مسئله را چگونه ميتوان باز كرد؟
اهل پژوهش ميدانند كه رفتار و برخورد درست در زندگي اجتماعي و فردي، در رابطه با روابط انساني از اهميت زيادي برخوردار است. انديشه درست، ما را به سمت رفتار و برخورد درست و در نتيجه احوال سالم هدايت ميكند. بسياري از مشكلات شغلي، خانواده، كودك و... از فهم نادرست يا به قولي اشتباه فهميدن ما نشات ميگيرد و باعث خراب شدن افكار و سپس روابط ما ميشود.
حال اين انديشه نادرست از كجا بهوجود ميآيد؟ از فكرهاي منفي، اتوماتيكوار(خودآيند) و خطاهاي شناختي. اين افكار منفي و اتوماتيك ناگهاني به ذهن ميآيند و زودگذر و كوتاه هستند. ممكن است از ورود ناگهاني آنها به ذهن آگاه نشويم اما اغلب احساس و هيجاني كه تحتتأثير اين فكرها در ما بهوجود ميآيد را كاملا حس ميكنيم و آنها را بهعنوان واقعيت ميپذيريم. تمام اين افكار اتوماتيكي (خودآيند) تحتتأثير باورهاي ما هستند كه طي دوران كودكي در ما شكل گرفتهاند و با گذشت زمان تقويت شدهاند و طي روند رشدي ما آنها نيز پردازش شدهاند و براي ما بهصورت يك واقعيت مسلم درآمدهاند؛ بنابراين هر آنچه در روند زندگي بزرگسالي ما خلاف باورهايمان باشد تحملش برايمان سنگين است.
آنچه در عوام قابل مشاهده است آن است كه آنان اغلب از ادراك مسائل و مشكلاتشان فراري هستند و تمام علل مشكلات را خارج از خود ميدانند و معتقدند كه ديگران يا محيط است كه باعث بروز مشكلات ميشوند و آنها بايد تغيير كنند. بدينترتيب تمام كوتاهيها، اشتباهات و تنبليها را به گردن ديگران انداخته و بهراحتي از مسئوليت خويش فرار ميكنند. بدين طريق چون در جهت باورهاي خويش قدم برداشتهاند، آرامش گرفته و همچنان به تسلط خويش روي امور ميپردازند و معمولا اين جمله نمادين در ذهنشان وجود دارد كه «من خوبم، ديگران و دنيا بد هستند.»
آنچه بايد به آن فكر كنيم، اين است كه چرا نميخواهيم مسئوليت افكار، رفتار، گفتار و نتايج حاصل از آن را به گردن بگيريم؟ چرا احساس ميكنيم هميشه ما درست ميگوييم؟ چرا هميشه خود را محق ميدانيم و ديگران را خطاكار وچرا در برابر عدمتغيير رفتار پافشاري ميكنيم؟
اينگونه اشخاص و رفتارها را به وفور در روند زندگي مشاهده ميكنيم؛ در رانندگي، فضاي مجازي، در ارتباط با همسر، كودك، محيط شغلي و هزاران مكان و زمان ديگر اما آيا از خود پرسيدهايم كه چرا مشكلات از ما فراري نيستند و مدام در برابر ما رژه ميروند؟
براساس پژوهشهاي علمي دكتر برنز در دانشگاه پنسيلوانيا و تحقيق بسياري از روانشناسان ايراني بهطور عمده و اساسي ما گرفتار «10نوع خطاي شناختي» هستيم كه ما را دچار شناخت غلط، فكر نادرست، حال نادرست و در نتيجه رفتار نادرست ميكنند. شناخت به زبان ساده طرز فكر و احساسي است كه انسان در يك لحظه خاص نسبت به اشيا و امور دارد. اين 10نوع تحريفهاي شناختي عبارتند از:
1-تفكر هيچ يا همهچيز: اين تفكر اساس كمالگرايي است. افرادي كه از هر كار اشتباه يا ناقصي واهمه دارند چون بر اين باورند كه هميشه بايد بهترين شرايط را داشته باشند و در برابر نقصان كوچكي كاملا به هم ميريزند. اين افراد هميشه ناراضياند چون هيچچيز بهطور مطلق وجود ندارد.
2-تعميم مبالغهآميز: اين افراد اگر يكبار حادثهاي برايشان پيش آمده باشد، بدون دليل و منطقي با خود نتيجه ميگيرند كه اين اتفاق مرتب تكرار خواهد شد و چون اين حادثه ناراحتكننده بوده مدام احساس ناراحتي ميكنند. اين افراد اگر بتوانند بدون تعميم مسئلهاي را قضاوت كنند، ناراحتيشان كمدوام و زودگذر خواهد بود. بهعنوان مثال فردي را در نظر بگيريد كه پايش در چالهاي پيچ ميخورد با خود ميگويد: لعنت به اين شانس، من چه آدم بدبختي هستم، همه چالهها سر راه من قرار دارند. اگر در اين شرايط از او بپرسيم نمونهاي ديگر از اين شرايط را برايمان توضيح دهد ممكن است بگويد اين نخستينبار است پايم در چالهاي رفته و پيچ خورده است.
3-فيلتر ذهني: اين افراد هميشه عينك بدبيني به چشم دارند و همهچيز را منفي ارزيابي ميكنند و بدون علت باعث كسالت و ناراحتي ميشوند.
4-بيتوجهي به امر مثبت: خيلي از افراد از اين نوع تحريف ذهني برخوردار هستند. آنان كارهاي مثبت را ناديده ميگيرند و حتي ممكن است آنها را به يك تجربه منفي تبديل كنند. بياعتنايي به امر مثبت، مخربترين نوع اين تحريفهاست. اينگونه افراد هميشه نكتههاي منفي را در ذهن پرورش ميدهند، زماني هم كه از آنان تمجيد شود، ميگويند مهم نبود، كاري نكردم، اهميتي نداشت و با اين كار خود را از لذت بردن محروم ميكنند. اينگونه تفكر در افراد افسرده كاملا مشهود است.
5- ذهنخواني و پيشگويي: افرادي كه اين نوع تحريف را در ذهن خود پرورش دادهاند، مدام در حال پيشبيني و منتظر اتفاق ناگواري هستند كه همه زايده توهمات ذهن آنهاست؛ بهطور مثال خانمي كه با چند دقيقه ديركرد فرزندش صحنههايي را در ذهن به تصوير ميكشد يا بيان ميكند كه هيچگاه برايش اتفاق نيفتاده و همه زاييده ذهن اوست. يا اينكه بدون دليل فكر ميكند كه ديگران به او واكنش منفي دارند و بدون تحقيق، از سمت خود شروع به ذهنخواني طرف مقابل ميكند.
6- درشتبيني و ريزبيني: اين افراد مسائل منفي كه برايشان پيش ميآيد را آنچنان بزرگ كرده و آن را براي خود شبيه كابوس ميكنند و وقتي به نكات مثبت مسائل ميرسند، همهچيز برايشان بياهميت و كمارزش ميشود. اينان با بزرگ كردن نكات منفي و كوچك شمردن نكات مثبت احساس حقارت را براي خود به ارمغان ميآورند.
7-استدلال حسي: اين استدلال نيز منعكسكننده فكرها و باورهاي ماست؛ مثلا چون من احساس گناه ميكنم پس حتما كار بدي انجام دادم. چون احساس نوميدي ميكنم، پس مشكلم حل نميشود. چون حوصله انجام دادن كاري را ندارم، پس دوباره ميخوابم، اينها در تمام مدت در حال گول زدن خودشان هستند و اين باور منفي است كه به آنان خط ميدهد و هرآنچه ميگويد برايشان پذيرفتني است.
8-برچسب زدن: اين افراد هم بهخود برچسب ميزنند و هم به ديگران. برچسب زدن حالت افراطي تعميم مبالغهآميز است. اين افراد اگر در كاري شكست بخورند نميگويند من شكست خوردم، بلكه ميگويند من ذاتا آدم شكستخوردهاي هستم يا «به جاي اين بار اشتباه كردم ميگويند من آدم اشتباهكاري هستم، من آدم ناتوان و بدبختي هستم». برچسب زدن عملي غيرمنطقي و مخرب است.
9- شخصيسازي: اين افراد نتيجه حاصل از هر مسئلهاي كه بهوجود ميآيد را به خود نسبت ميدهند بدون آنكه به آنها ربطي داشته باشد. اينان مسئوليت رفتارهاي اشتباه ديگران را نيز برعهده ميگيرند؛ مثلا بچه درس نخواني كه معلم از او به مادر شكايت ميكند، مادر سريعا مسئله را شخصي ميكند و با خود ميگويد از موفق نبودن بچهام مشخصه كه من مادر خوبي نبودهام.
10-بايدها و نبايدها: به كارگيري انواع بايدها و نبايدها زندگي را تلخ ميكند؛ چنانچه بايدها را براي ديگران به كار ببريد، اگر آنها طبق خواسته شما عمل نكنند، رنجيدهخاطر ميشويد و اگر براي خودتان استفاده كنيد و خودتان را مجاب كنيد، دچاراحساس گناه و يا خجالت و رنج ميشويد.
نكته قابل تامل اين است كه خيلي از حالات فوق به صوت عادت درآمده و قوي شدهاند و در نتيجه قبل از آنكه بتوانيم فكر درست را اجرا كنيم، اين عادات سريعا كنترل برخورد و رفتار ما را در اختيار گرفته و مانع بروز رفتار درست ميشوند و چون اين حس عادت براي ما خوشايندتر است، دوباره همان رفتار را در شرايطي ديگر تكراركرده و آرامشي را كه بارها از اين حالت گرفتهايم، دوباره احساس ميكنيم. اما تغيير درست در همين جا بايد خودنمايي كند زماني كه با عادت غلط مبارزه ميكنيم و ميخواهيم آن را در مسير درست قرار دهيم؛ يعني با تمرين و تكرار مداوم، رفتار و فكر درست را جايگزين فكرهاي منفي و خطاهاي شناختي كنيم.
پروفسور عيسي جلالي در بخشي از كتاب افسردگي نوشتهاند: از 2500سال پيش تاكنون فلاسفه و انديشمنداني بودهاند كه به اهميت و نقش شناخت و انديشه بر حال انسان و زندگياش واقف بودهاند. اين مسئله جنبه جهاني و تاريخي دارد و به فرهنگ خاصي محدود نيست. شكل فشرده آن در بيان اپيكتتوس (سال60بعد از ميلاد) آمده است: «از برداشتهايمان بيشتر آزار ميبينيم تا از وقايع.» ايشان معتقدند انسان با «حال بد» گرفتار جهانبيني منفي و انسان خوشحال با «حال خوب» داراي جهانبيني مثبت است و انسان مثبت در اثر شناخت، انديشه و عمل درست در جهت خير جامعه حركت ميكند.
آنچه حائز اهميت است آن است كه تصوري كه ما از بروز حوادث داريم حال خوب و بد ما را تعيين ميكند. زماني كه ناراحت و غمگين هستيم، افكارمان مسائل را منفي تفسير و ارزيابي كرد. و بسيار ساده و راحت روزمان را كدر ميكند.
بنابراين ميتوان با ارزيابي و شناخت باورهاي منفي و سپس تغيير در اين باورها به بهبود شرايط خويش بپردازيم و در جهت مثبت قدم برداريم. با آنكه تغيير در باورها مشكل است و با مقاومت ذهني مواجه ميشويم اما ميتوان با پشتكار و ممارست و كمكگرفتن از روانشناسان آگاه بر اين امر فائق شويم. بايد هميشه در نظر داشته باشيم كه عمر دنيوي ما برچشم برهم زدني ميگذرد، پس چه خوب است در اين مدت سالم شاد و مثبت زندگي كنيم و كولههاي روي دوشمان را از هرگونه بدي، خشم، نگراني و... خالي كنيم. خوب بودن حال تكتك افراد جامعه باعث ميشود جامعه آرامتري داشته باشيم و راحتتر زندگي كنيم.