اين سؤال را نخستينبار 4سال پيش دوستي برايم ايميل كرد و گفت جواب بده. راستش را بخواهيد من از همان نخستين روزهايي كه عقلرس شدهام، به «مرگ» فكر كردهام. زيادي پيگير شدهام كه سخت است يا آسان. حتي از شما چه پنهان خيال كردهام كه كداميك از رفقايم به سردخانه ميآيند، ترمه روي جسدم را كي پهن ميكند و كداميك از آشنايان و دوستانم وقتي خاك را روي من ميريزند، بيصبر ميشود و اشكهايش بند نميآيد. ميدانم، اين خيالات زيادي خودشيفتگي دارد و «منِ» فكرهايم زيادي پررنگ است. اما حالا كه به عقب، به روزهاي قبل از ازدواج فكر ميكنم، ميبينم همهچيز در جوابهايم به اين سؤال، در نسبت من با «مرگ» تعريف ميشد و هيچچيز در اين معادله جز خود همين اتفاق به چشمام نميآمد.
4 سال بعد، آن سؤال دوستم وقتي يادم آمد كه با همسرم درباره كيفيت مرگ حرف ميزديم. درباره اينكه دوست داريم چطوري بميريم. مثل خيليها انتخابمان يك مرگ ناگهاني بود؛ در خواب يا سكته؛ طوري كه هيچكس رنج و دردسر اضافهاي نكشد. حتي درباره اين حرف زديم كه بهتر است يك مرگ خيلي معمولي داشته باشيم يا يك مرگ باشكوه كه چيزي به تاريخ زندگيمان، به شخصيتي كه در طول عمر داشتهايم، اضافه كند.
تلخ است؟ بله، انگار وقتي فقط4-3ماه بيشتر از عروسيمان نگذشته، نبايد به اين ماجراهاي تلخ فكر كنيم اما انگار راه فراري نيست. بارها دربارهاش حرف زدهايم و جزئياتش را زير و رو كردهايم. يكبار در همين گپها بود كه فهميدم حالا وقتي به آن سؤال قديمي فكر ميكنم، مسئله براي من دوتا شده است؛ مرگ و همسري كه در كنارم زندگي ميكند. حالا چيزي هست كه حتي فكر به مرگ را هم تحتتأثير قرار ميدهد. من او را دوست دارم و شدهام مصداق آن سؤال و حالا كه دركش ميكنم، بايد جواب روشني داشته باشم. راستش را بخواهيد از همان روز برايم هيچ ابهامي درباره جواب وجود ندارد. من قطعا انتخاب ميكنم پيش از او بروم. من با او شام، ناهار و صبحانه خوردهام، تكرار «پايتخت3» را ديدهام، در روزها و شبهاي كشدار از خواستنيها و آرزوها و رنجها حرف زدهام و با هم پيادهروهاي وليعصر و كريمخان و رامسر و سنگفرشهاي حرم امامرضا(ع) را زير پا گذاشتهايم و چيزي به نام دوست داشتن زير پوستم دويده كه حالا نميتوانم دنياي بدون او را تصور كنم.
شايد سخت باشد، روزها و ماهها گريه كند، رنج بكشد و عزادار باشد ولي كمي كه بگذرد بالاخره زندگي، اين موجود شگفتانگيز، به او لبخند خواهد زد. حالش كمي خوب خواهد شد و چه چيزي بهتر از اين. من آدمش نيستم؛ نميتوانم بعد از او زندگي كنم؛ نميتوانم لحظهاي تصور كنم كه او نباشد و من خيابانها را گز كنم؛ چيزي بخورم، به آدمها خيره شوم و خاطرهاي مشترك را به ياد بياورم و فرو نريزم. به همان از دور نگاه كردن راضيام. من بين زندگي بدون همسرم و نيستي، دومي را انتخاب ميكنم.