فرشهاي دستبافتي كه آقاي كلانتري از روستاهاي همه كشور جمع ميكند توي مغازه كوچكش، جهانها و داستانهايي دارد كه گفتنش هزار سال طول ميكشد. آقاي كلانتري با دقت يكي از فرشها را ورق ميزند و ميرسد به يك فرش خاص و بعد دستي روي فرش ميكشد و ميگويد: اين فرش رو از يك خانواده عشايري خريدم. دوباره به فرش نگاه ميكند و ميگويد: اين فرش رو يه مادر و دختر بختياري بافتن. ميخواستن خرج عمل جراحي پدر خانواده رو در بيارن، من ازشون پيشخريد كردم كه كارشون راه بيفته. قيمت فرش را گران نميگويد، پيداست كه هم دلبسته فرش است و هم نميخواهد سود خاصي روي اين فرش كند. ميگويم: آقاي كلانتري! ببين رنگهاي قرمزش يكدست نيستند. انتظار شنيدن اين حرف را گويا داشت، ميگويد: بهش ميگن ابرش. بافنده پول كافي نداره كه تمام پشم رو رنگ كنه يا ماده طبيعياي كه براي رنگ كردن فرش بهكار برده يه جنس نبوده. بعد دوباره به فرش خيره ميشود و همانطور ميگويد: فرش اصيل روستايي داستان داره. من عاشق اين داستانها هستم، ميبيني داستان رو؟
من براي داستان حاضرم هزينه كنم. ميگويم: يه داستان ديگه نشونم بده. چند فرش را ورق ميزند و ميرسد به فرشي كه 2آدمك مرد و زن در دوطرف حاشيه فرش بافته شده است؛ 2آدمك بسيار كوچك، كمتر از يك كف دست. ميگويد: تو داستانش را بگو. فكر ميكنم و ميگويم: عاشقانه است. لبخندي ميزند و تعريف ميكند بين برخي عشاير رسم است كه مادر همراه دخترش كه قرار است ازدواج كند، فرشي ميبافند. بعد شكل آدمك عروس را يك طرف حاشيه فرش ميبافند و عكس داماد را طرف ديگر. آقاي كلانتري ميگويد: به گمانشان شگون دارد. اما آقاي كلانتري از اين همه داستان كه در فرشها ميبيند، خوشحال نيست، غمگين است. علتش را كه ميپرسم، ميگويد: امروز صبح يكي از بهترين بافندههام رو ديدم اومده تهران براي كارگري و اين اصلا داستان شادي نيست.
آقاي كلانتري مرد مهرباني است. لبخند تلخي ميزند و به فرشي اشاره ميكند كه به ديوار آويزان است و ميگويد: شبيه آخرين داستاني كه از يك نويسنده چاپ شده باشد، امروز كه دور همين ميدون ديدمش اومده كارگري، تصميم گرفتم فرشي رو كه بافته بزنم به ديوار. مكث ميكند و ميگويد: داستانش چطوره؟ ميگويم: بينظيره.