دیشب چیزی مثل جنگ گربهای پشت خانهمان راه افتاده بود و نگذاشت بخوابم. صدای جیغ و داد گربهها چند ساعت ادامه داشت، مثل آهنگی که مدام تکرار میشد.
همینطور بیحرکت به جلو خیره شده بودم که گربهی سیاهي نزدیکم شد، جلویم نشست و به من زل زد. با آن چشمهای سبزش طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست مطمئن شود من خودم هستم.
با ترشرویی گفتم: «چیه؟»
سرش را کج کرد و دمش را تکانکی داد.
یک ابرویم را بالا انداختم و گفتم: «چی میخوای؟»
گربهی سیاه بلند شد، نزدیکتر آمد و دوباره نشست. دمش را بالا گرفته بود و آرام میومیو میکرد.
گفتم: «من كه نمیفهمم چی میگی. دیشب کم نبود، نگذاشتين بخوابم؟ نکنه اومدی برای عذرخواهی؟»
با خوشحالی میومیو کرد و دمش را تکان داد.
«آره؟ واقعاً اومدی برای عذرخواهی؟»
باز هم میومیو کرد.
ساندویچ مرغم را از کولهام بیرون آوردم و گفتم: «خب... تو حتماً نمایندهی اونهایی. باشه. من شما رو میبخشم. بیا بهخاطر صلحمون ساندویچ مرغ بخوریم.» و تکهای از ساندویچ را جلویش گذاشتم. زود به دهانش گرفت و پیش از اینکه قرارداد صلح را تمدید کنیم دررفت!
ملیکا جلالپور، 16ساله
خبرنگار افتخاری از آمل
تصويرگري: صبا نوزاد، 15ساله، خبرنگار افتخاري از رشت