چرا كه عنوان خدايي بودن به واسطه همين انتخاب به افراد تعلق ميگيرد. حرفزدن از اين مباني، شيوه زندگي را متفاوت ميكند زيرا نتيجه از دل مقدمات متولد ميشود و همين انتخابها مقدماتي هستند كه نتيجه را متولد ميكنند.
در سبك زندگي با خدا، انسان در قله هرم هستي قرار ندارد؛ چرا كه او در اين سبك زندگي عبدالله است. موجودات خلقت نيز طبيعت ناميده نميشود؛ چرا كه مخلوق، لاجرم خالق دارد و مخلوقات هرچه كه هستند، صرفاً از روي طبع و طبيعتشان و بدون وجود علت و ايجادكننده نيستند؛ بلكه مخلوقات به اراده خالقشان اينگونه شدهاند. مثلا آبتر است و اگر تر است به اين علت است كه خالقش او را تر قرار داده است. اما در سبك زندگي بدون خدا، عنوان خدايي و فرمانروايي به انسان داده ميشود و اين انسان است كه هر چه ميخواهد را اراده كرده و زندگي را باب ميل خودش و آنگونه كه ميخواهد طراحي ميكند. اين وسط حتي مهم نيست كه براي بشريت و انسانهاي ديگر چه اتفاقي ميافتد.
در زندگي زناشويي نيز همين موضوع صادق است. اين خيلي فرق ميكند كه در زندگي، حرف من در ميان باشد يا حرف خدا. گفتنش ساده است اما بايد در مورد اين مسئله گفتوگو كرد كه قانونگذار اين زندگي دو نفره كيست و قرار است در اين مملكت دو نفره كدام قانون و كدام فرمانروا حكمراني كند؟ قانون اگر در ميان نباشد كار به استبداد و خودرأيي ميرسد و مرد و زن هر كدام به اندازه قدرتشان به ديگري زور خواهند گفت. اما اگر قانون خوب و كاملي در خانه وجود داشته باشد مرد و زن موظف به اجراي همان قانون ميشوند و ديگر دلخوري و كدورتي رخ نخواهد داد. در يك خانواده كوچك 2 يا چند نفره گفتوگو هميشه راهگشا نيست و گاهي كار به استبداد ميكشد.
خانواده يك جامعه كوچك است و نياز به قانون دارد؛ يك قانون الهي و برآمده از سبك زندگي باخدا. در لحظات سرنوشتساز زندگي، اين قانون بايد بين ما داوري كند. لذا بايد تلاشمان اين باشد تا نقش سبك زندگي با قانون خدا را بهتر ياد بگيريم و اجرا كنيم.