فكر كردن صرف به كليات آدم را از زندگي دور ميكند». ماجرا هم از اين قرار است كه نوه آقاي محرابي به دنيا ميآيد و همسر آقاي محرابي ميگويد: «داري مياي بيمارستان حتما از همون گلهايي كه دخترمون دوست داره بخر». بعد تلفن را قطع ميكند و آقايمحرابي ميماند و يك سؤال كليدي مهم كه اصلا گل مورد علاقه دخترشان چيست؟
بعد آقاي محرابي با اين منطق كه ميروم داخل گلفروشي و به گلها نگاه ميكنم تا يادم بيايد چه گلي را بيشتر توي خانه دخترم ديدهام، ميرود توي نخستين گلفروشي و به گلها دقيق ميشود. آقاي فروشنده سعي ميكند با معرفي كردن گلها به آقايمحرابي كمك كند اما براي فروشنده توضيح ميدهد كه دانستن نام گلها تأثيري در يادآوري گل مورد علاقه دخترش ندارد. بعد آقاي فروشنده از توي رايانهاش حدود هزار گل به آقايمحرابي نشان ميدهد اما همه گلها از نظر آقاي محرابي گلهايي هستند كه ممكن است روزي در خانه دخترش ديده باشد.
راهحل آخري كه به ذهن آقايمحرابي ميرسد اين است كه زنگ بزند به همسرش و يك جوري نام گل را از زير زبانش بكشد. همسر آقايمحرابي با خوشحالي جواب تلفن را ميدهد و ميگويد: «كجايي مرد؟ نوهات به دنيا اومده». آقايمحرابي هم با خوشحالي ميگويد: «دلم داره ميره براي ديدن دختر و نوه عزيزم اما راستش گل مورد علاقه دخترمون رو پيدا نميكنم».
خانممحرابي مكث طولانياي ميكند و بعد ميگويد: «مگه ميشه گل رز قحطي بياد؟» بعد هزار صحنه جلوي چشم آقايمحرابي رژه ميرود كه دخترش و گل رز در يك قاب قرار دارند. تولد آقاي محرابي، روز پدر، روز مادر، تحويل سال نو، تولد داماد آقاي محرابي و هرچه مراسم از دخترش بهخاطر ميآورد، گل رز حضور داشته است.
آقاي محرابي دستهاي گل رز ميخرد و ميرود سمت بيمارستان و توي راه به اين فكر ميكند كه چقدر در زندگياش از جزئيات غافل بوده است. بعد در همين مكاشفهاش تا بيمارستان به اين نتيجه ميرسد كه همسرش هميشه يكي، دو قاشق غذا ميخورد اما براي خوشامد آقاي محرابي مدام غذاهاي گوناگون ميپزد. تولد نوه آقاي محرابي برايش شروع جديدي است براي نگاه به جهان.