چند وقت كه گذشت بر اثر همان شكنجههاي زندان، سكته كرد و فلج شد. خيلي زود هم رفت. من ماندم و دنيايي كه بعد از آن ديگر پدرم در آن نبود. شايد همين تنهايي باعث شد كه زود ازدواج كنم؛ 15سالگي. در خانهاي بزرگ با 6 اتاق كه صاحبخانه هر كدامش را به يك خانواده اجاره داده بود. يك چراغ خوراكپزي داشتيم و يك زيلو و چندتا ظرف.
خيلي زود لايق مادري شدم. اما احساس ميكردم خدا بعد از 50سال نذر و نياز دارد به من فرزند ميدهد. قبل از تولد بچهام، يك روز رفتم زيارت حرم حضرت عبدالعظيم(ع). به ضريح كه رسيدم، دستهايم را گره زدم و همانجا نذر كردم اگر خدا به من پسري داد، او را در دستگاه امامحسين(ع) تربيت و در راه او تقديم كنم. آن زمان خبري از جنگ نبود. بعدها بهخودم گفتم: چرا اين نذر را كردم! مگر دوباره واقعه كربلا اتفاق ميافتد؟ بهخاطر همين اسم پسرم را مسلم گذاشتم. مسلم مادر! مسلم مظلوم من! مسلم باحياي من!
سني نداشتم و كم تجربه بودم. اما ميخواستم از همان ابتدا مسلم را گونهاي ديگر تربيت كنم. در دوران بارداري و شيردهي، به جز غذاي خانه و غذاهاي نذري، غذاي ديگري نميخوردم. خيلي به لقمه حلال حساس بودم. فقط براي كارهاي ضروري از خانه بيرون ميرفتم. بعد از مسلم صاحب 5فرزند ديگر هم شدم اما حساسيتم براي تربيت مسلم چند برابر بقيه بود. او با بقيه فرق داشت. باليدنش و رشدش همه بهگونهاي ديگر بود. به قد و بالايش كه نگاه ميكردم، حظ ميكردم. اين مسلم من است؛ مسلم زيباي من! پسر رشيد من.
مسلم 5سالش بود كه خواب ديدم اسب زيبايي جلوي خانه ما آمد و مسلم سوار آن شد. ناگهان اسب تاخت و مسلم روي زمين افتاد. چادرم را دور خودم پيچيدم و درحاليكه فرياد ميكشيدم خودم را به مسلم رساندم. ديدم دستهايش سوخته. جيغ كشيدم. محمدآقا، همسرم، از خواب بيدارم كرد و ليواني آب به دستم داد. رفتم بالاي سر مسلم. خواب بود. دستهايش را از زير پتو بيرون كشيدم. سالم بودند. گريهام گرفت. دستهاي كوچكش را بوسيدم و روي چشمهايم گذاشتم.
گاهي از مدرسه كه به خانه برميگشت، كفش و لباس نداشت. يكبار رفتم مدرسه و گفتم چرا بچه من اينطوري به خانه برميگردد؟ وقتي آمد داخل دفتر مدرسه و من را ديد رنگش پريد و گفت:«مامان تو كه آبروي منو بردي! من خودم وسايلم را به بقيه كه ندارند، ميبخشم». حتي مدير مدرسه هم اشك در چشمهايش جمع شد چه برسد به من كه مادر بودم؛ مادر مسلم!
روز اعزام از من خواست كه در خانه با او خداحافظي كنم تا مبادا رزمندههايي كه مادر ندارند دلشان بشكند. قبول كردم اما دلم طاقت نياورد. چادرم را سرم كردم و دنبالش راه افتادم. مرتب برميگشت و به در و ديوار محله نگاه ميكرد انگاري كه بخواهد براي آخرين بار خداحافظي كند. به ديوار تكيه دادم و چادرم را روي چشمهايم گرفتم. يك دفعه دلم برايش تنگ شد. خيلي دلم برايش تنگ شد.
پيكرش را كه آوردند. صورتش قابل شناسايي نبود. پدرش گفت: اين پسر ما نيست. گفتند: مادرش بيايد. او حتما ميشناسدش. 3 خال روي گردنش داشت و مهمتر آنكه دستهايش سوخته بود. خوابم همانجا تعبير شد. رو به پدرش گفتم: «اين شهيد، مسلم ماست!» و چادرم را روي چشمهايم گرفتم.