بعضيهاشان، تا روي ميز امانت ميآيند و كنارِ من مينشينند. پشت جلد، مقدمه و قسمتي از متنشان را ميخوانم تا موضوعشان دستم بيايد و به مراجعان معرفي كنم.«آموزش قلبها و انديشهها»، «كافه پيانو»، «بامزه در فارسي»، «سووشون»، «دودونيا»، «شما كه غريبه نيستيد»، «پنج زبان عشق نوجوان»، «كودكي بازيافته»و چند كتاب ديگر از صبح اينجا هستند.
رفِ آخر قفسه روبهرويم، چند جلد كتاب قطور و چاقالو هست كه امروز چندبار ميروم توي قفسه مرتبشان ميكنم ولي باز غش ميكنند و دراز به دراز توي قفسه ميافتند. كلافهاند و حوصلهشان سر رفته، حتي اين غشگيرها هم تحمل اين همه وزن و شكمهاي برآمدهشان را ندارند. غرغر ميكنند كه چرا ما را كسي امانت نميبرد، چرا جايمان تنگ است؟ چرا به ما توجه نميكني؟ چرا ما را به مراجعان معرفي نميكني؟ و چرا چرا...
ميگويم: شما كه محتوا و موضوع جذابي نداريد كه كسي بخواند و لذت ببرد و يا به فكر فرو برود. نويسندههايتان براي نوشتن شما هيچ خلاقيتي بهكار نبردهاند و هر چه به ذهنشان آمده، نوشتهاند. نه سبك نوشتاري خاصي داريد، نه صداقت نوشتاري، نه استعارهاي، نه طنزي، نه تخيلي، حتي سادگي هم نداريد تا خواننده را جذب كنيد. بيشتر روانپريشيهاي ذهن نويسندههايتان هستيد يا اينكه مثل فيلمهاي هندي، زيادي احساسي هستيد كه براي مخاطب امروزي جذاب نيستيد. كاش همان درخت ميمانديد و طبيعت را زيبا ميكرديد. اينجوري فايده بيشتري داشتيد. حالا اينجا كه آرامشبخشترين جاي دنياست برايتان مثل زندان و جهنم شده و غرغرهايتان را سر من كتابدار خالي ميكنيد. من كه در انتخاب شما نقشي نداشتهام. به من فقط گفتهاند از شما نگهداري كنم و مراقب شما باشم.اگر زياد حرف بزنيد، وجينتان ميكنم. اسم وجين را ميآورم. ميترسند و ساكت ميشوند.
«آبنبات هلدار» كه داشت به گفتوگويم با اين چاقالوها گوش ميكرد، لبخند ميزند، وارد بحث ميشود و حرفهاي من را با تكاندادن ورقهايش، تأييد ميكند و ميگويد: «با شما موافقم. اگر نويسنده من هم از زبان طنز، لحن صميمي و ساده براي نوشتنم استفاده نميكرد و نگاه تيزبيني به مسائل دهه 60 كه داستان من در آن زمان ميگذرد، نداشت من هم گرفتار مشكل اينها ميشدم. بايد خاك ميخوردم، غر ميزدم...»
هنوز داشت مثل محسن، شخصيت اصلي داستانش، شيرين زباني ميكرد كه يكدفعه، ساكت شد. با عطفش، با ايما و اشاره به درِ ورودي اشاره ميكرد. عضوي وارد مخزن كتاب شد گفت:«ببخشيد شما «آبنبات هلدار» رو دارين؟» چشمكي زد و پريد توي دستهاي مهربان عضو خوبمان. با او رفت تا 2 هفته ديگر. گفتوگويمان نيمهتمام ماند تا برگردد.