پيكر بيجان مبارز سختكوش انقلاب حدودا 2ساعتي ميشد كه بيمارستان شهداي تجريش را به سمت حسينيه جماران ترك كرده بود. اما او در ميان خيل جمعيتي كه خودشان را به جلوي بيمارستان رسانده بودند، بر بلندايي ايستاده بود و مدام فرياد ميزد كه آن پيكر بيجان هنوز در همين بيمارستان است. جمعيت با صداي او به وجد ميآمدند و از جلوي بيمارستان متفرق نميشدند. راه بند آمده بود و ترافيك سنگين اجازه ورود آمبولانسهاي اورژانس به داخل بيمارستان را نميداد. پزشكان آنكال نميتوانستند خودشان را به بيمارستان برسانند و خدمات درماني در آن هجمه و ترافيك سنگين دچار وقفه شده بود. جان بيماران ديگري در خطر بود اما مردم بيتوجه به شرايط بحراني بيمارستان، آنجا را ترك نميكردند. چارهاي نبود. بايد آن جوانك لاغراندام را آرام ميكردند. نيروهاي امنيتي به هر ترتيبي بود، او را گرفتند و كت بسته به داخل حياط بيمارستان كشاندند. صداي جمعيت بلند شد كه «ولش كن ولش كن!» اما چاره ديگري وجود نداشت. او را به گوشهاي بردند و اول به زبان خوش و بعد به زبان تهديد خواستند كه دست از تهييج جمعيت بردارد. اما او روي حرف خودش ايستاده بود. ميگفت شما دروغ ميگوييد. پيكر آيتالله هنوز در همين بيمارستان است. از نيروهاي امنيتي اصرار و از او انكار گوشش بدهكار نبود و ميگفت من از هيچچيز نميترسم. سرم برود حرفم نميرود. كار داشت به جاهاي باريك كشيده ميشد. جلوتر رفتم و خواستم اجازه دهند كمي با او حرف بزنم.
همه خواستهاش اين بود كه اجازه بدهند مردم بر پيكر آيتالله حاضر شوند و با او وداع كنند. گفتم كه همين خواسته در حسينيه جماران مهيا شده. چرا از مردم نميخواهد كه به آنجا بروند؟ او اما، قانع نميشد و همچنان فكر ميكرد كه پيكر در همينجاست و ما نميخواهيم اجازه بدهيم مراسمي در شأن آيتالله برگزار شود. از گوشي موبايلم عكسهايي كه تقريبا به لحظه از جماران رسيده بود را نشانش دادم. همهشان پر بود از عكسهاي حسينيه و شخصيتهاي معروفي كه براي وداع به آنجا رفته بودند. گوشي موبايل را گرفت. تكتك عكسها را ديد. همه كانالها و گروههاي مختلف كه مدام بهروز ميشدند و يك جور پخش زنده از جماران ميدادند را مرور كرد. انگاري آب سردي را بر هيكل گر گرفتهاش ريخته باشند. از هرچه بود و نبود خالي شد. هيچ نگفت، كلاهش را برداشت و خودش را در ميان مردم گم كرد. دقايقي بعد اثري از آن جمعيت متراكم نبود. در بيمارستان را چارطاق باز كردند و آمبولانسها يكي پس از ديگري خودشان را به اورژانس رساندند. درباره تأثير رسانههاي جديد پيش از اين كتابها خوانده بودم و مقالاتي هم نوشته بودم، اما آن شب پردلهره، چهره ديگري از تأثير شبكههاي اجتماعي بر من مكشوف شد.