* * *
در را محکمتر از دیروز و پریروز و پسپریروز بستم و در جواب «چی شده؟»ی بابا، با اینکه میدانستم خوشش نمیآید، گفتم: «میخوام تنها باشم.» قبلاً تذکر داده بود که «میخوام تنها باشم» جواب «میخوای با کی باشی؟» است، نه «چی شده؟» اما خوشبختانه این بار گیر نداد و گذاشت بروم توی اتاقم و این یکی در را هم محکمتر از قبلی ببندم و با خودم خلوت کنم.
با خود خودم هم نه، بیشتر با آن جباری لعنتی که اگر حافظهي مزخرفش هم مثل هیکلش گنده بود، الآن به جای چنین حال دربوداغانی، داشتم وسایلم را برای اردوی مشهد آماده میکردم. ئه، ئه! فکرش را بکن. این همه زور بزنی و از بین یک عالم مدرسه برسی به مرحلهي استانی، آنوقت یک سبکمغز سنگینوزن، گند بزند به همهي فکر و خیالهایت. آن هم چهطوری!
آخر بگو پسرهي بی آیکیو، وقتی شعر یادت نمیآید، چرا دیگر آن صدای نخراشیدهات را میاندازی توی گلویت و بیت اشتباه را توی میکروفن داد میزنی؟ وای خدایا، آن لحظه که داوره با شنیدن صدای جباری سرش را گرفت بالا و با چشمهای گرد نگاهمان کرد، دلم میخواست از خجالت آب بشوم و بروم توی زمین.
خودش که هیچی، وقتی گند میزند فقط بلد است سرش را بیندازد پایین و غبغب گندهاش را گندهتر کند. آنوقت جور خجالتکشیدنش میافتد گردن من و چهار تا بیچاره مثل من که از خجالت آب بشویم و برویم لای درز موزاییکهای سازمان.
حالا خوب است که آخرهای سرودمان بود. اگر همان اول کار یادش میرفت که بیچاره میشدیم. هرچند فرقی هم نکرد الآن. قطع کردن سرود که سر و ته ندارد اصلاً. سومشدن هم با آخرشدن فرقی ندارد. وقتی فقط گروه اول جایزهي مشهد میبرند، دوم، سوم یا صدم شدن به چه دردمان میخورد؟!
شش ماه زور زدیم، تن صدایمان را بالا پایین کردیم، هی زیر و بم خواندیم که مثلاً اول بشویم. همهي این شش ماه صدای بابا توی گوشم بود: «شرمندهام که نمیتونم تا همین شاهچراغ خودمون هم ببرمتون. چه برسه به مشهد...» و صدای مامان که میگفت: «هرکی دفعهي اول بره پیش امام رضا، هر چی بخواد میگیره.»
دوست داشتم بروم مشهد و دعا کنم که مامان و بابا هم طلبیده بشوند که مثلاً اسمشان توی یکی از این قرعهکشیهایی که بابا از روی ویلچرش صد بار در روز با موبایل برای برنامههای تلویزیونی میفرستاد دربیاید. اما آخرش چه شد؟ این پسره همهچیز را خراب کرد. حالا خودم هم نمیتوانم بروم، چه برسد به بابا اینها.
آخ که چهقدر دلم میخواهد جباری را خفه کنم. کاش یک قانون به اسم «قانون خفهکردن بغلدستیهای کارخرابکن» وجود داشت. اصلاً فردا میروم و همان اول صبح به همهي بچههای کلاس میگویم که جباری کار را خراب کرد. میگویم که به همین راحتی گذاشت جایزه از کفمان برود. میگویم و آبرویش را میبرم.
بعد هم جایم را عوض میکنم. یا به او میگویم جایش را عوض کند. اینطوری بهتر است. میگویم شرّش را از نیمکت من کم کند. وای که چهقدر دوست دارم همین بالش زیر سرم را بگذارم روی صورتش و کلکش را بکنم...
* * *
وسط یک خیابان بودیم. من پایین ایستاده بودم و سرم را گرفته بودم بالا. جباری آن بالا فقط با دو بال کوچک روی هوا معلق مانده بود؛ آن تکبیت اشتباه را خیلی قشنگ زمزمه میکرد و با انگشتش انتهای خیابان را نشان میداد. سرم را به طرف انتهای خیابان چرخاندم. یک عالم نور خورد توی چشمم. آنقدر زیاد که مجبور شدم دستم را جلوی چشمم سایهبان کنم.
دوباره سرم را گرفتم بالا. جباری داشت به طرف نور پرواز میکرد. هنوز به نور نرسیده بود که صدای مامان آمد: «یه نصفهروز خوابیدیها! درس و مشق نداشتی؟ پا شو برو مدرسه دیرت نشه.»
* * *
- میبینم که اول نشدین.
- بیخیال رفیق، تا سه نشه بازی نشه. دوسال دیگه شرکت کنین اول میشین.
- راسته که جباری سرود رو ترکونده؟
- آقا خسته نباشین. همین که رسیدین به استانی کلی میارزه.
- راست میگه. ول کن حرف اینها رو. مبارک باشه سوم شدنتون.
بچهها یکییکی میآمدند توی کلاس و هر کدام چیزی بهم میگفتند. هنوز هم دلم میخواست جباری را خفه کنم و به همه بگویم که تقصیر او بوده، اما تا یاد خواب دیشبم میافتادم تنم میلرزید. همهاش میترسیدم مرده باشد. پرواز، نور، وااااای نه! دلم نمیخواست بمیرد. حالا مشهد نرفتیم، اشکالی ندارد. یعنی دارد ها، اما نه آنقدر که جباری بهخاطرش بیفتد بمیرد.
یک ربع تا هشت مانده بود. همیشه این وقتها توی کلاس بود. پس چرا نمیآمد؟ حرفهای بچهها از یک طرف، صدای بیت اشتباهی که جباری خوانده بود از یک طرف و صحنههای خواب دیشب از همه طرف توی مغزم رژه میرفت.
هی ساعت را نگاه میکردم. 10دقیقه به هشت. عجب اشتباهی کردم ها! خدایا اگر بگویم غلط کردم، بس است؟ اصلاً غلط کردم گفتم خفهاش میکنم. یکوقت از عذاب وجدان نرود خودش را بکشد؟ البته آن كارخرابكن که عذاب وجدان... نه نه اصلاً غلط کردم بهش گفتم كارخرابكن.
پنج دقیقه به هشت بود و معلم ریاضی زودتر آمد سر کلاس. دفتر را گذاشت جلویش و شروع کرد:
- اسدی.
- بله آقا.
- بهرامیان.
- حاضر.
- پاپوشساز.
- حاضر آقا.
- جباری... جباری.
- نیست آقا.
- خراط.
- بله آقا.
- آقا اجازه؟ ببخشید. راستش... دم دفتر چیز شده بود... یعنی آقای...
- بیا بشین.
صدای جباری بود. انگار که دویده باشد، نفسنفس میزد. هیچوقت توی این شش ماه اينقدر از دیدن قیافهاش خوشحال نشده بودم. آمد کنارم نشست. خودم را جمع کردم. دلم میخواست بغلش کنم و ببینم اثری از آن بالهای کوچک روی شانههایش هست یا نه، اما نباید اينقدر زود پسرخاله میشدم.
نمیخواستم فکر کند که هیچ گناهی در خرابکردن سرود نداشته. برای همین فقط گوشهي دفتر ریاضیام نوشتم «کجا بودی؟» و دفتر را هل دادم طرفش. گوشهي میز تحریر جواب نوشت: «آقای احمدی یه چیزی داده بود بچسبونم رو تابلو. زنگ تفریح نشونت میدم.»
* * *
عقبتر از او میرفتم. با اینکه مثل روزی که خبر زندهبودن بابا را، بعد از آن تصادف سخت، شنیدم از زندهبودنش خوشحال بودم؛ دلم میخواست این روزهای اول بعد از سوم شدنمان کمی حفظ ظاهر کنم. رسیدیم به وسطهای راهرو. شالاپ شالاپ تندتر از من خودش را رساند به تابلوی پرورشی و انگشتش را گرفت به سمت یک اطلاعیه.
دوباره خواب دیشب توی سرم زنده شد. ترس برم داشت. داد زدم: «این دیگه چیه؟» دستش را دراز کرد و مرا کشید جلو و گفت: «خودت بخون. آقا مدیر گفتن چون خیلی تو این شیش ماه زحمت کشیدیم، ولی اول نشدیم، به جاش...» بقیهي حرفهایش را نشنیدم. روی برگه نوشته بود:
«ضمن تبریک کسب مقام سوم استانی به اعضای گروه سرود، جهت دریافت برگهي راهنمای سفر زیارتی به همراه خانواده به حرم مطهر حضرت شاهچراغ، از دانشآموزان این گروه خواهشمندیم به دفتر پرورشی مراجعه کنند.»
جباری همانجا ایستاده بود و میخندید و من با بالهای بزرگی روی شانههایم، داشتم لابهلای کلمههای اطلاعیه پرواز میکردم...