همسايهمان گفت: «نمره چي چنده؟» آقاي پيروزي هم چشمهايش را بست و انگار وقت اين ديالوگهاي اضافه را ندارد، گفت: «نمره رئيس شركت پسرت؟» و بعد چند ديالوگ ديگر هم بين اين دو انجام شد تا بالاخره آقاي همسايه فهميد كه منظور آقاي پيروزي شماره تلفن آقاي رئيس است. بعد هر كاري كرد كه آقاي پيروزي با رئيس تماس نگيرد، نشد كه نشد.
آقاي پيروزي زنگ زد به رئيس و تلفن را گذاشت در حالت بلندگو و شروع كرد با تحكم حرفزدن كه يا پسر آقاي همسايه از فردا برميگردد سر كارش يا ميآيد و شركت را تعطيل ميكند. رئيس هم كه گويا خيلي از آقاي پيروزي عاقلتر بود، گفت: «ميخواستم به بچههام بگم فردا زنگ بزنن، بگن برگرده سر كارش...» آقاي پيروزي هم با خوشحالي و لبخند اشارهاي به ما كرد كه يعني ببينيد چطور از من ترسيد. اما آقاي رئيس ادامه داد: «ولي وقتي شما زنگ زديد، كاملا از تصميمم منصرف شدم». آقاي پيروزي ناگهان وارفت اما خودش را نباخت و بعد گفت: «چرا؟» آقاي رئيس هم گفت: «از اينگونه واسطه بازي و پادرميانيها متنفرم. فكر ميكنم مشكل شركت بايد داخل شركت حل شود». بعد در يك تغيير ناگهاني آقاي پيروزي شروع كرد به پرسيدن كار شركت و وقتي فهميد در كار توليدات پلاستيكي هستند، به رئيس گفت: «داداش، يه مشتري خوب برات سراغ دارم. فردا ميارم پيشت، درصد ما هم فراموشت نشه».
آقاي همسايه كه تا قبل از آن فقط از دست آقاي رئيس عصباني بود، حالا از دست آقاي پيروزي هم عصباني شد و جمع كرد رفت خانهشان. باقي همسايهها هر قدر به آقاي پيروزي نگاه كردند، اصلا و ابدا به روي خودش هم نياورد كه چكار كرده است. بعد هم وقتي پرسيد، كاري چيزي نداريد، همه از ترس از دستدادن كارشان، پا گذاشتند به فرار.
اصلا بعضي آدمها منفعتطلب هستند. يا بهتر بگويم، بعضي از ما آدمها منفعتطلب هستيم و وقتي هم نقدي به ما ميشود، ميگوييم: «نه، من حواسم بهخودم بود. يعني تو ميگي خودم رو ول كنم بچسبم به منافع تو؟» من فكر ميكنم اگر ما كمي با ديگران مهربانتر باشيم، ضرر نميكنيم كه هيچ، هزار برابر بيشتر هم سود ميكنيم چون وقتي خودمان با خودمان مهربانيم، فقط يك نفر با ما مهربان است اما وقتي همه با هم مهربان باشند، به اندازه آدمهاي دور و برمان مهرباني ميبينيم.