همین که پا به کلاس گذاشتم، گفت: «آقا، قیصر مرده است.» این خبر بر من که عادت گریستن بر مردگان را از دست دادهام، آنقدر سنگین بود که تا 48ساعت مثل افلیجها راه میرفتم که عضلات پای راستم، شدیدا گرفت و رها نکرد.
تا بعدازظهر چندبار از مدرسه با همراه قربان ولیئی تماس گرفتم به امید آنکه کمی با هم درد را قسمت کنیم. در دسترس نبود تا بعدازظهر که صدایش را شنیدم تو گویی از ته چاه ارژن در میآید. برایم گفت که دیروز 2ساعت و اندی با قیصر بوده.
گفتم: این را برای من بنویس. گفت پیش از تو به بچههای ماهنامه «راه» قولش را دادهام گفتم: آن با من و نوشت و به چه مشتقی نوشت که اخلاقش را در مکتوم نگاه داشتن این احوالات میدانم.
***
ساعت17:30 روزدوشنبه است. در کتابفروشیهای میدان انقلاب پرسه میزنم. سر از جلوی دانشگاه در میآورم. پاهای من بیآنکه نظر مرا بخواهند، وارد دانشگاه تهران میشوند. چشمم که به نگهبانیها میافتد، تازه میفهمم که دیگر دانشجوی این دانشگاه نیستم و سهچهار سال از فارغالتحصیلیام گذشته است.
خوشبختانه آدم چشمگیری نیستم و به راحتی وارد دانشگاه میشوم. به طرف دانشکده ادبیات میروم. از پلهها بالا میروم. چرا؟ نمیدانم. امروز دوشنبه است و سهشنبهها روز حضور دکتر شفیعیکدکنی است که گاهی سر کلاس متون عرفانی او حاضر میشدم. «برگردم بهتر نیست؟» میگویم و بالا میروم. حالا به طبقه چهارم رسیدهام وچشمانم آشنایی را جستوجو میکند و نمییابد. ناگهان در راهروی کوچک دانشکده قیصر را میبینم که با پیری میآید، میخرامد، لرزان.
پیرمرد، احتمالا از زحمتکشان دانشکده است و با صمیمیتی دیدنی با قیصر حرف میزند. سلام میکنم. قیصر میگوید:جوان شدهای قربان؟ میگویم: با پیران نشستهام. میگوید: آفرین!
احوالپرسی میکنیم. از پیرمرد جدا شدهایم. تکه نانی در دست دارد، خیلی کوچک. تعارف میکند. با ظرافت نصفش میکنم و نصف دیگر را به قیصر میدهم. با هم به طرف دفتر گروه میرویم میگوید: سرم گیج رفت. کیفش را میگیرم. میگوید:ساعت12یک جلسه دفاع برگزار میشود؛ بد نیست تو هم باشی؛ مربوط به غزل انقلاب است. میگویم: چشم.
جلسه را قیصر آغاز میکند. استاد راهنماست. دانشجو، خلیل عمرانی است. عنوان پایاننامه «غزل عاشقانه انقلاب» است. قیصر با ادب و فروتنی تمام، جلسه را آغاز و تمام میکند. دکتر ترکی و دکتر اکبری هم حاضرند. ساعت 13است در دفتر گروه نشستهایم. دکتر ترکی وارد میشود. قبل از شروع جلسه دفاع،دکتر ترکی گفت: اگر وقت شد، چند شعر برایت میخوانم.
میگویم: آقای ترکی، شعرهایت را نمیخوانی؟ میگوید: نه، وقت نیست. میگویم: بخوانی بهتر است، میترسم گلودرد بگیری اگر نخوانی. این جمله فضای گفتوگو را به سمت مزاح میبرد و قیصر میگوید: حکایت آن شاعر است که دل درد گرفته بود و طبیب گفت، لابد شعری گفتهای که برای کسی نخواندهای...
همین چند جمله مرا به گفتن مطالبی از طب هندی وا میدارد که جایی خوانده بودم.
در باور حکیمان هندی، هر دردجسمی، ریشه روانی دارد. آنکه درد گلو دارد، لابد حرفهایی دارد که نمیتواندشان گفت.
یکی از همکاران قیصر- دکتر روحالله هادی- وارد دفتر گروه میشود. به قیصر میگوید: برویم اتاق من؛ همه چیز هست، چایی، قهوه،میرویم. بحثهایمان درباره حکمت هندی و یوگا و انرژی درمانی، ادامه و استحاله مییابد. حالا من دارم درباره روح و عوالم پس از مرگ، روده درازی میکنم. احساس بدی دارم. چرا در این باره دارم حرف میزنم؟ راست است که: الکلام بحر الکلام شاید به خاطر اینکه دیشب داشتم تا ساعت دو بامداد، «کتاب روح» را ویرایش میکردم. حالا ساعت 13:45 است.
قیصر با دکتر هادی درباره پایان نامه یکی از دانشجویان ارشد صحبت میکند. حرفهایی رد و بدل میشود. نسکافهای نوشیده میشود. قیصر خیلی کم حرف میزند. قدرت سکوت او را احساس میکنم و از ژرفای دل، این توان او را میستایم. سکوت، همه چیز است. رو میکند به من و میگوید: از این حرفها بگذریم؛ «همین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود» شعری بخوان قربان!میگویم: غزلی برای امام علی(ع) گفتهام و میخوانم:
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
چشمان تو چشمان تو هوهو
حق حق چه بگویم چه من از این همه اویت
زیبایی سکرآور ربانی آفاق!
بیشخصه شرابی تو و آفاق، سبویت
هر سبزه که از خاک برآید، کلماتت
در چاه، فروریخته اسرار مگویت
ای زمزمه هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند، گلویت
دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت
قیصر کف میزند. غزلی دیگر میخوانم. میگویم:دکتر، ساعت چند کلاس داری؟ میگوید: ساعت 3. پیشنهاد میدهم که استراحت کند. حالا ساعت 14:10 است. از دکتر هادی خداحافظی میکنیم قیصر میگوید: نمازی بخوانم و استراحتی بکنم. کیفش را پس میدهم و دستش را میفشارم. ساعت 14:20 از او جدا میشوم. احساسی شدید به من میگوید: قیصر، آن سویی است. تمام شب به فکر او هستم.
پس از نماز صبح سهشنبه، قیصر مدام در ذهنم حاضر است. ساعت 7:30 با پیام کوتاهی خبر را میشنوم: «قیصر رفت، به دادمان برسید/ بیمارستان دی» باورش نه آسان است، نه دشوار. ساعت 8:30 میگویم:
دیروز با تو بودم، دیروز ناگهان رفت
با یک کلام کوتاه، قیصر به آسمان رفت