شما چه آرزوهایی دارید؟ آرزوهایتان توی ذهنتان زنده است یا باید فکر کنید تا بتوانید آن‌ها را به زبان بیاورید؟ اصلاً همه‌ی آرزوهایتان را می‌دانید و از همه‌ی آن‌ها باخبرید؟

رؤياهايتان چه‌طور؟ چه‌قدر به آن‌ها اهميت مي‌دهيد؟ اصلاً‌ مي‌دانيد رؤياها چه‌طوري متولد مي‌شوند؟ شما رؤياهايتان را از كجا به‌دست مي‌آوريد؟ بلديد براي خودتان و ديگران رؤيا بسازيد؟

***

مي‌گويند آدم‌ها گمشده‌هايي دارند و تا گمشده‌ي خود را پيدا نكنند آرام و قرار نمي‌يابند. ولي گمشده‌ي خود را هم كه مي‌يابند باز بي‌قرارند؛ گويي همان گمشده قرار از دلشان مي‌ربايد.

به گمانم گمشده‌‌ي هر آدمي ممكن است هر چيزي باشد، مهم اين است كه دنبال نشانه‌هايش باشيم و تلاش كنيم آن را بشناسيم؛ چه آن گمشده‌ي اصلي باشد و چه گمشده‌اي فرعي يا كپي باشد كه بتواند تكه‌اي يا رنگ و بويي از آن گمشده‌ي اصلي را با خود به ارمغان بياورد. آن‌وقت نمي‌گذارد آدم در همان حال قبلي كه بوده، بماند.

***

فكر كنم يكي از روزهاي اوايل يا اواسط پاييز بود كه من خبردار شدم كه قرار است دوچرخه متولد شود. البته آن موقع هنوز نمي‌دانستم آن كه متولد مي‌شود اسمش دوچرخه است. شايد هنوز اسم نداشت.

آن روز هم دلم مي‌خواست من هم دوچرخه‌اي باشم و هم نمي‌توانستم، چون تازه رفته بودم جايي براي كار و رويم نمي‌شد دو ماه نگذشته به آن‌ها بگويم خداحافظ شما، من دوچرخه را بيش‌تر دوست دارم.

دوسه ماه گذشت و من دلم پيش دوچرخه‌اي بود كه هنوز درست نمي‌شناختمش  و حتي نديده بودمش. اما تجربه‌ي كار كردن با آقاي فريدون عموزاده‌خليلي، سردبير دوچرخه، هميشه برايم دوست‌داشتني بود.

اولين شماره‌ي دوچرخه را كه ديدم، فكر كردم نبايد از دوچرخه دور باشم. قراري با آقاي خليلي گذاشتم و اين‌طوري شدم همكار حق‌التحريري دوچرخه و مسئوليت صفحه‌ي «خانه‌ي فيروزه‌اي» را برعهده گرفتم.

چند ماهي بيش‌تر از كارم نگذشته بود كه يكي از خواننده‌ها نامه‌اي نوشت و پيشنهادي داد كه براساس آن ستوني به نام «مژده اي دل...» در صفحه باز شد و تا سال‌ها با نوشته‌هاي نوجوان‌ها باز ماند. اما دلم مي‌سوزد كه نام آن خواننده را جايي ننوشته‌ايم و من حالا نامش را به ياد نمي‌آورم.

البته نام خواننده‌ي ديگري، به‌خاطر تداوم ارتباط و فعاليتش در نشريه ثبت شده و چون بارها نامش را خوانده‌ام آن را به خاطر دارم. نامه‌ي «ارغوان قدرت‌نما» از كرج را روز جمعه‌اي در تيرماه 1380 باز كردم و خواندم. ارغوان نوشته بود كه چهارشنبه روزنامه‌ي همشهري خريده و ناراحت بوده كه چرا دوچرخه ندارد و بعد متوجه اشتباهش مي‌شود و خنده‌اش مي‌گيرد.

ارغوان از هم‌وطنان مسيحي ما بود و در نامه‌اش پرسيده بود كه اگر مطلبي درباره‌ي حضرت عيسي مسيح‌ع بنويسد و بفرستد، در صفحه‌ي خانه‌ي فيروزه‌اي چاپ مي‌شود؟ و اين طور شد كه تا مدت‌ها، هر از گاهي مطالب ارغوان در اين صفحه به چاپ مي‌رسيد.

همان سال‌ جايزه‌ي «دوچرخه‌ي طلايي» برگزار شد. جايزه‌اي كه داورانش نوجوان‌ها بودند و در مرحله‌ي نهايي داوران چند روزي مهمان همشهري و دوچرخه شدند تا كتاب‌هاي برگزيده را معرفي كنند.

از همان سال خاطره‌ي اين جايزه و خاطره‌ي نوشته‌ها، شعرها، تصويرگري‌ها و كارهاي دستي بچه‌ها، خاطره‌ي حضور خبرنگاران افتخاري به مناسبت شماره‌ي ويژه‌ي روز جهاني نوجوان، تولد دوچرخه يا... لحظه‌هاي مشتركي بين همكاران دوچرخه به‌شمار مي‌آيند، اما مطمئنم هركدام از همكاران دوچرخه بخشي از اين كارها و لحظه‌ها و اسم‌ها را به‌طور جداگانه در ذهن دارند.

مثلاً من در اوايل، كار نوجوان‌ها را براي صفحه‌ي خانه‌ي فيروزه‌اي بيش‌تر مي‌ديدم و بيش‌تر به خاطر مي‌سپردم و نام‌هايي بيش‌تر در ذهنم مي‌ماند كه براي مسابقه‌هاي اين صفحه كارهاي جذاب‌تري مي‌فرستادند.

همين‌طور كه جلو‌تر آمديم و آقاي خليلي،‌ جايشان را به سردبير بعد يعني خانم ليلا رستگار دادند و خاطره‌هاي خبرنگاران افتخاري سال‌ها جمع شد، ديگر اسم‌هاي متنوع‌تري به ياد مي‌ماندند.

نام‌هايي كه بعضي‌از آن‌ها هم‌چنان به‌مناسبت‌هايي مثل همين تولد دوچرخه نامه‌اي مي‌نويسند يا سري مي‌زنند و نام‌هايي كه تا مدت‌ها بعد و در تمام دوره‌ي دانشجويي و حتي بعد از آن به دوچرخه مي‌آمدند و مي‌آيند و هميشه به كارهاي دوچرخه كمك مي‌كنند.

 

طرح جلد ويژه‌نامه‌ي پنج‌سالگي دوچرخه

 

همين حالا كه دارم براي تولد دوچرخه يادداشت مي‌نويسم، دلم مي‌خواهد آن شماره‌هاي قديمي را دوباره ببينم؛ همان شماره‌هايي كه واقعاً 16ساله شده‌اند. مي‌روم سراغ شماره‌ي اول. يادداشت «چرا دوچرخه؟»، دعاهاي بچه‌هاي فلسطين، «اين بچه‌هاي دوست‌داشتني» و «غزل آب» شادروان «عمران صلاحي» را مي‌بينم و مي‌خوانم:

«مي‌روم به باغ

پا به پاي آب

گريه مي‌كنم

با صداي آب

راه مي‌روم

محو مي‌شوم

ماجراي من

 ماجراي آب...»   

***

شايد خيلي چيزها بشود درباره‌ي دوچرخه گفت، اما حالا فكر مي‌كنم دوچرخه كمك مي‌كند نوجوان‌ها خودشان را و آرزوهايشان را بهتر بشناسند و دست‌كم كمك مي‌كند بعضي از آن‌ها رؤياهايي براي خودشان بسازند.

فكر مي‌كنم چه چيزي بهتر از اين كه در هردوره‌اي نوجواني باشد كه با دوچرخه به شاعرشدن فكر كند، به قصه‌نويسي، روزنامه‌نگاري، عكاسي، تصويرگري و يا حتي به كارگرداني.

شايد همين امروز نوجواني در يكي از محله‌هاي تهران، يكي از شهرك‌هاي حومه‌ي تهران يا يكي از شهرهاي استان آذربايجان شرقي، اصفهان، البرز، كرمان يا بوشهر با دوچرخه شاعر بشود يا داستا‌ني بنويسد يا...

شايد نوجواني همين امروز، گمشده‌اش را در لحظه‌هاي شاعرانگي‌اش با دوچرخه پيدا كند. فكر مي‌كنم حتي اگر يك بار در سال چنين اتفاقي بيفتد، باز هم تولد دوچرخه مبارك است، مگر نه؟!

سردبير

 

طرح جلد ويژه‌نامه‌ي هفت‌سالگي دوچرخه