يكي از اهالي محل، زمينش را وقف مسجدسازي كرده به شرط آنكه آقا مراد مسجدش را بسازد.آقامراد نشسته بالاي داربست و دارد نان و پنير ميخورد. نگاهش كه به من ميافتد، سلام ميگويد، شرمنده ميكند آدم را. جواب سلامش را ميدهم، بفرما ميزند براي ناهار، به شوخي ميگويم: «حالا ناهار چي داري آقا مراد؟» لقمه نان و پنيرش را بالا ميگيرد و با همان لهجه خوشرنگ كويرياش ميگويد: «وصيت خدابيامرز آقامه كه موقع مسجد ساختن بايد با نان و پنير افطار كنم». لبخندي ميزنم. 6ماه است مشغول كار كردن است و هر 6ماه هم روزه بوده و افطار اين روزهداري ششماهه هم نان و پنير. به هممحليمان ميگويم: «با اين روزهداري چطور ميتونه كار كنه اين بنده خدا.؟» ميگويد: «انگار نه انگار كه روزه است. خودش ميگه روزه نگيرم جون كار كردن ندارم».
آقامراد ميگويد عيد نشده اين مسجد تمام خواهد شد. گاهي اهالي محل جمع ميشوند كنار ساختمان نيمهكاره و آقامراد اگر مشغول كار نباشد خاطرهاي برايمان تعريف ميكند. توي دلم گاهي ميگويم: «اگر آقا مراد برود روستايشان و ما بمانيم تنها و بدون كسي كه برايمان از خاطرات مسجدسازي بگويد، آنوقت طعم پاكي و شيريني كوير را از چه چيز استشمام كنيم؟» آقامراد از شبي ميگويد كه برادرش از داربست افتاده بود و پدر خدابيامرز آقامراد گفته بود سريع ببريدش شفاخانه، خدا خودش با دست طبيب شفايش ميدهد گفته بودند تو هم بيا، گفته بود: «من بايد خانه خدا را بسازم. بروم دنبال كار يك بنده كه كار بندگان خدا روي زمين بماند؟»
حرف دلم را ميزنم. ميگويم شما بروي ما به حرف چهكسي گوش كنيم؟ استغفار ميكند و ميگويد: «بنده خداتو بايد هميشه به حرف خدا گوش كني، فقط قرآن خداست كه كلام حق است. اگر من از خدا گفتم گوش كن وگرنه دعا كن زودتر بروم و شر كمتري براي تو باشم و گناه كمتري به پايم نوشته شود».
آقامراد به اعتقاد من يك نشانه است. از اين نشانهها كه شبيه عبور شهابسنگ هستند. رد ميشوند كه سربلند كني و ببيني كه سقف آسمان چقدر بلند است. آقامراد آمده توي محله ما كه شايد بگويد ما گاهي چقدر غلط زندگي ميكنيم، آمده يادمان بدهد ما گاهي چقدر فقط خودمان را ميبينيم.اما آقامراد با تمام دانايياش ميگويد بايد فقط خدا را ديد بعد ما از هزاران هزار پله ترقي اگر فقط يكياش را طي كنيم، ديگر نه خدا را بندهايم و نه بندهخدا را. ميگويم كاش گاهي آقامراد سري به تمام محلهها بزند.