نه اينكه همه آنچه او روايت ميكرد به خاطرم نيايد، نه! حرفها به ذهنم غريب بود. والا روزهاي بلند تابستان را خاطرم هست كه هر دو، عصر كه ميشد سجادهها را برميداشتيم و ميرفتيم مسجد محله، كوچه تاريك را هم وقت برگشت خاطرم هست و اينكه منتظر ميمانديم خانم همسايه هم بيايد تا ترسمان بريزد و عبور از كوچه تاريك آسان شود. من حتي دستپخت رؤيايي خانم همسايه هم يادم هست.
مادرم آنقدر كه براي حفظ خاصيت مواد غذايي تلاش ميكرد براي مزه و رنگ و لعاب غذا هيچ اهميتي قائل نبود و ما از همان كودكيمان با چالش جدي دستپخت مادر مواجه بوديم. سوپهاي مادرم سبزيهايش درشت خرد شده بود و به زعم ما هنوز نپخته بود ولي مادرم ميگفت: ويتامين غذا با پخت زياد از بين ميره، سبزي زياد چاقو بخوره خاصيتش رو از دست ميده و... .
ما هيچوقت توي خانهمان هيچچيز فريزري نداشتيم. همه مواد يك سوپ، خورش يا كوكو را مادرم از صبح رفته و خريده بود و ظهر وقت آماده شدن سوپ، خسته و هلاك بود و نقزدنهاي ما آزردهاش ميكرد، ناراحت ميشد اما باج هم نميداد و ميگفت: هر كس ميخواد بخوره هر كس هم نميخواد نخوره، من هم شب شام درست نميكنم.
ولي ما ديده بوديم كه خانم همسايه خيلي سخت نميگيرد. گاهي 10كيلو سبزي قورمهسبزي را براي زمستان فريز ميكند و از هويج تا نخود فرنگي و آلبالوي فريزشده در خانهشان دارند؛ طبيعي بود كه ما هم به مادر پيشنهاد بدهيم كه خيلي لازم نيست به فكر خاصيت مواد غذايي باشد و طوري غذا درست كند كه همه مردم درست ميكنند؛ آنطور كه خانم همسايه درست ميكند و خيلي وقتها قورمه سبزي دارند نه اينكه مثل ما فقط بعضي وقتها، دير به دير، آنهم با سبزيهاي درشت و كم سرخ شده براي حفظ ويتامينهاي سبزي! خب، البته مادرم سخت به عقيدهاش درباره حفظ خاصيت مواد غذايي پايبند بود و ما از حمايت پدر هم برخوردار نبوديم كه معتقد بود يك لقمه نان خالي با دلخوش و مهرباني مادر، طعم كباب ميدهد و به كلي عرصه را به مادر واگذار كرده بود.
خواهرم ميگويد آن شب او در مسير بازگشت از مسجد، صرفا براي اينكه حرفي زده باشد از خانم همسايه پرسيده است كه امشب براي شام چه غذايي دارند و او هم گفته است خورش فلان. بعد او با افسوس گفته است كه خوش بهحال بچههاي شما! اينكه بعد از جداشدن خانم همسايه من به او گفتهام خيلي حرف زشتي زدهاي و اين درست كه دستپخت مادر خوب نيست ولي اينكه به تربيت درست و خواندن نماز و كتاب خواندن ما حساس است خيلي ارزشمندتر است و تو بايد از خودت خجالت بكشي!
راستش باورم نميشود آنوقتها اينقدر عاقل بوده باشم و اين حرفهاي حكيمانه متعلق به من باشد.مادرم سنگر آشپزخانه را خيلي زود به ما واگذار كرد و ما دور از چشم او كمي سبزي را بيشتر خرد ميكرديم و وقتي چشمش را دور ميديديم بيشتر هم سرخش ميكرديم. سيبزمينيها را آنقدري سرخ ميكرديم كه زير دندان خرت خرت صدا كنند. مادرم گاهي كه به آشپزخانه سر ميزد زير گاز را كم ميكرد و ميگفت: اين ديگه هيچ ارزش غذايي نداره!
حالا سالهاست كه از آن روزها ميگذرد و هر كدام از ما دخترها آشپزخانهاي داريم كه كاملا در اختيار خودمان است. راستش شما كه غريبه نيستيد گاهي سبزيها را كمتر خرد ميكنم و كمتر ميپزم تا عطر سوپ آنوقتهاي مادر كه خسته از مدرسه ميآمديم، توي فضاي خانه بپيچد... ولي هيهات!
نظر شما