تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۴

چرا همیشه باید شمع‌ها را فوت کنیم؟! نمی‌شود کاری بکنیم که تکراری نباشد؟! اصلاً آدم خوب است گاهی کار‌های متفاوت را تجربه کند.

مخصوصاً اگر از کسانی باشد که جانش به دوچرخه بند است. خواه نویسنده‌اش باشد خواه خواننده‌اش، خواه عکاس و تصویرگرش، خواه گرافيست و صفحه‌آرايش يا...

البته گاهي هم نمي‌شود كار تكراري نكرد، تولد است ديگر، فوقش به‌جاي شمع يادداشت‌ها را فوت كنيم تا خنك شوند شايد بيش‌تر به فصل تولد دوچرخه بيايند و شما هم بيش‌تر از آن‌ها خوشتان بيايد. پس یادداشت‌های همکاران دوچرخه را در اين مطلب، به‌ترتيب حروف الفبا فوت کنیم.

 

  • نوجواني از من نمي‌گذرد

آيدا ابوتربي:

سال دوم یا سوم دانشگاه بودم. رفته بودم مدرسه‌ای تا برای دوچرخه گزارش علمی تهیه کنم. با نوجوان‌ها مشغول گپ‌و‌گفت بودم و آن‌ها هم که اشتیاق مرا به اختراع‌ها و تحقیق‌هايشان دیده بودند، حسابی گرم گرفته بودند و با اشتیاق و حوصله برایم تعریف می‌کردند.

یکی از نوجوان‌ها دفتر خاطراتش را آورد تا برایش چیزی بنویسم. آن زمان تازه چت‌کردن و استفاده از ایموجی باب شده بود. من هم شروع کردم به گذاشتن شکلک‌های چتی و به زبان چت نوشتن! ناگهان دیدم همه ساکت شدند و گفتند: «اوا! شما هم از این چیزها بلدید!» آمدم بگویم که «خب منم مثه شماها...» که حرفم را خوردم. یادم آمد که دیگر نوجوان نیستم...

10سال پیش که هیچ، حتی هنوز هم گاهی در دوچرخه فراموشم می‌شود که دیگر نوجوان نیستم...

 

  • عكس عكاس

محمود اعتمادي:

من در مسابقه نفر دوم شدم. چه مسابقه‌ای؟ مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری که به مناسبت افتتاح پیست دوچرخه‌ی پارک چیتگر برگزار شد. مسابقه‌اي برای خبرنگار‌ها.

به‌عنوان یکی از برنده‌ها عکسم در روزنامه چاپ شد. تا پیش از آن، همیشه از ورزشکاران عکس می‌گرفتم و به‌عنوان عکاس فقط پشت صحنه‌ی آن عکس‌ها قرار می‌گرفتم اما این بار عکس خودم چاپ شده بود.

آن روز احساس کردم ورزشکارانی که عکسشان در روزنامه چاپ می‌شود چه‌قدر لذت می‌برند. بعد از آن تصمیم گرفتم همیشه عکاس مطبوعاتی باقی بمانم...

 

  • يك روز كاملاً  معمولي

شيوا حريري:

فرض كنيد يك روز كاملاً  معمولي باشد. هنوز صبح باشد. روبه‌رويم اين گلدان بامبو باشد كه آبش كم شده. فكر كنم بايد پرش كنم. نگاه كنم به خاك گلدان نارنج كه خشك نباشد. بعد فكر كنم كه چه‌قدر كار دارم امروز. كه بايد صفحه‌هاي بسته‌شده را كنترل كنم. بايد صفحه‌هاي شماره‌ي آينده را آماده كنم. بايد آثار تازه‌ي بچه‌ها را بخوانم. يادم بيايد اي‌ميل‌ها... اي‌ميل‌ها... بعد فكر كنم به تلگرام و اينستاگرام دوچرخه. يك‌هويي يادم بيايد اي داد! كارت‌هاي تولد دير شد! و باز يادم بيايد كه چند تا از جايزه‌ها را هنوز نفرستاده‌ام.

بعد صداي تق‌تق‌تق بيايد. برگردم به طرف پنجره. كبوتري را ببينم كه به شيشه نوك مي‌زند. فكر كنم گرسنه است حتماً. بلند شوم و به كبوترها دانه بدهم.

 

  • سختي‌هاي 100كلمه‌اي!

فرهاد حسن‌زاده:

گفته‌اند در 100 كلمه خاطره‌اي از كار در دوچرخه تعريف كنيد. من كه نمي‌توانم اين كار را بكنم. واقعاً سخت است در 100 كلمه خاطره‌اي را تعريف‌كردن. حتي فكرش هم آدم را اذيت مي‌كند. درست است كه من آدم پرحرفي نيستم، درست است كه وقتي اين‌جا همه دارند با هم حرف مي‌زنند فرار مي‌كنم تا يك جاي خلوت پيدا كنم و چيزي بنويسم يا بخوانم، ولي اين دليل نمي‌شود كه كم بنويسم.

هر سال اين موقع‌ها كه مي‌شود بايد درباره‌ي دوچرخه و تولدش يك چيزهايي بگوييم. امسال ديگر فاجعه است. فكر كنم با توجه به تغيير واحد پول از ريال به تومان كه يك صفر از جلوي اعداد كم مي‌شود، سال ديگر موقع تولد دوچرخه بگويند يك خاطره‌ي 10 كلمه‌اي بنويس. والله به خدا!

 

  • دوچرخه را يادت نرود

شادي خوشكار:

هر چهارشنبه به خودم می‌گفتم فردا دوچرخه یادت نرود. بعد پنج‌شنبه‌شب‌، وقتی دیگر هیچ دکه‌ای باز نبود یادم می‌افتاد و می‌گفتم حیف! هفته‌ي دیگر. دوچرخه را دست هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم.

یک روز یکی‌شان گفت شادی نوشته‌ات در دوچرخه چاپ شده. اولین مطلب چاپ شده‌ام. بعدها بزرگ شده بودم، ولی نمی‌دانستم.

روزی که آمدم دفتر دوچرخه و شیوا حریری پوشه‌ی پر و پیمان داستان نوجوان را پیش رویم گذاشت، روی کاغذهای سفید با خط‌کش علی مولوی جدول کشیدم و سه بخش اسم، اسم داستان، نظر را جدا کردم و برای اولین داستان نظر دادم، فهمیدم که دیگر نوجوان نیستم.

 

  • دوستان آن روزها و هنوز!

ابراهيم رستمي‌عزيزي:

امسال مي‌خواهم به‌جاي خاطره‌نويسي، يادي كنم از دوستان دوران نوجواني، دوستاني كه روزهاي خوش نوجواني و حال را مديون آن‌ها هستم : رضا دهقان‌دهنوي، داريوش حسن‌وند، بهروز افشاري، رضا روشن‌ضمير، حميد رجبي، صادق افجه‌‌هزاري، مهدي سراج، افشين روزبيگي، غلامرضا رضايي، حسن اعتمادي، مهدي خوش‌سيرت، محمد حبيبي، علي رستمي، حسن سالك‌غلامي، حميد يوسفي و رضا نيكنام و معاونين گرامي آقايان پيرنور، لعالي، اسماعيلي و يعقوبي در دبيرستان 22بهمن و پيام رضايي، مازيار دانه‌كار، اكبر سرچمي، پدرام ابولفتحي، جواد سپهرار، محسن درفشيان، فرهاد منصوري، حسن صبحي، احمد رضا شهيد‌زندي، رضا خرسندخوب، نيما رستم‌زادگان، عليرضا صمدخاني، شهرام امين‌زارع، جواد دربندي، مهرداد جودت، فرهاد جعفري، مصطفي رجايي‌صديق، حميدرضا  سرپوش،  اميرعباس شهاب‌الدين و معاونان محترم آقايان فتحي و روستاپور در دبيرستان شهيد بهشتي. از بقيه‌ي دوستان كه نامشان يادم رفته عذرخواهي مي‌كنم.

 

  • آن ‌چه حافظ از من مي‌داند!

ياسمن رضائيان:

داشتم کتاب می‌خواندم، فیلم نگاه می‌کردم یا چای می‌خوردم؟ نمی‌دانم. فقط می‌‌دانم شب بود و در خانه تنها بودم. گوشی‌ام زنگ خورد. سردبیر بود. فکر کردم حتماً نکته‌ای در مورد یادداشت خانه‌ی فیروزه‌ای‌ام است.

نمی‌دانم مکالمه چه‌طور شروع شد. فقط می‌دانم به این سؤال ختم شد: آیا می‌توانم دو روز در هفته برای کار‌های آنلاین به دوچرخه بروم؟

راستی چه کلمه‌ای می‌توانست حال خوش آن لحظه‌ی مرا وصف کند؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم از نوجوانی که خبرنگار افتخاری دوچرخه بودم، آرزو داشتم یک روز برایش کار کنم و این آرزویی بود که خواجه‌حافظ شیرازی هم از آن با‌خبر بود!

 

  • كتـابخـوار

محمد سرابي:

در 16سالگی این‌طوری نبود که خیلی درس بخوانم، ولی بالأخره اوقات زیادی را با قلم و کاغذ و درس و مشق می‌گذراندم. با درس‌خواندن، آدم حس و حالی پیدا می‌کند که می‌خواهد ناگهان به بعضی چیز‌ها حمله کند. مثلاً به موسیقی، به فیلم، به رمان،‌ به شعر و حتی به ورزش.

الآن در این صحنه‌‌ای که می‌بینید به همراه چراغ مطالعه آماده‌ي حمله به مواضع کتاب‌های داستانی هستیم. متأسفانه چون راهنمای خوبی نداشتم خیلی از کتاب‌های خوب را از دست دادم و سال‌ها بعد، مثلاً توی 36 سالگی کشفشان کردم. حالا فکر می‌کنم 16 ساله‌های الآن چه‌قدر کتاب‌های خوش‌مزه را می‌شناسند؟

 

  • خانه‌ي دوم

مانلي شير‌گيري:

انگار دوچرخه هميشه بوده. هرچند متولد‌شدنش را به‌خاطر دارم. نوجوان بودم و هيجان‌زده از اين‌كه نشريه‌اي متعلق به خودم دارم. چند‌بار همه‌ي مطالب شماره‌ي اول دوچرخه را خوانده باشم خوب است؟

چه نوجوان باشي و هميشه منتظر اين‌كه مطلبت چاپ بشود، يا دانشجو باشي و يك روز در هفته واحد برنداشته باشي تا همكار بخش نوجوان بشوي و پيگير كارهاي خبرنگارهاي افتخاري، يا اخيراً همكار بخش ادبي شده باشي، غرق در داستان و شعر و تصوير و كتاب، يا در آستانه‌ي كوچيدن از ايران باشي... دوچرخه خانه‌ي دوم است. جايي كه هميشه با لبخند جواب سلامت را مي‌دهند. جايي كه مي‌تواني ساعت‌ها در و ديوارش را و تكاپوي همكارانش را تماشا كني و كيف كني. جايي كه دلم برايش تنگ مي‌شود.

 

  • دوچرخه دوچرخه است!

پگاه شفتي:

بايد هم باشد. چون نوجوان‌هاي زيادي هستند كه نوجواني‌شان را با دوچرخه آغاز مي‌كنند و با دوچرخه به پايان مي‌برند. من اما يكي از همان‌هايي هستم كه هيچ‌وقت بي‌دوچرخه نشدم.

بله، به اندازه‌ي موهاي سرم اين جمله را شنيده‌ام: سبيل بابات مي‌چرخه!

اما هيچ‌وقت به خودم نگرفتم و نگفتم باباي من كه اصلاً سبيل ندارد.

فقط ته ذهنم دكمه‌ي صبر دوچرخه‌اي‌ام را روشن كردم و لبخند زدم.

من از دوچرخه خيلي چيزها ياد گرفته‌ام و از به دنيا آمدنش خيلي راضي‌ام! من بخشي از دوست‌داشتني‌ترين روزهايم را دوچرخه‌اي گذارنده‌ام. به همين دليل است كه الآن دارم كيك تولدش را دولپي مي‌خورم.

تولدت مبارك دوچرخه، نمي‌گويم هميشه بچرخ يا ركاب بزن، چون اين دو كار خيلي تكراري شده. فقط مي‌گويم هميشه كليدهاي ذهن مرا روشن نگه‌دار!

 

  • دوچرخه‌سواري با برادر

عليرضا صفري:

من فكر مي‌كنم دوران نوجواني و جواني از بهترين سال‌هاي عمر هرانساني مي‌تواند باشد. دوراني كه فارغ از همه‌ي غم‌ها مي‌تواني لحظه‌هاي خوب و دوست‌داشتني و خاطره‌هاي بسياري داشته باشي، مخصوصاً در دوران ما كه امكانات اين دوره و زمانه نبود و سرگرمي‌ها بيش‌تر در كوچه و محله‌ها و بازي‌هايي مثل هفت‌سنگ، وسطي و... و بيش‌ترين بازي‌ها فوتبال و دوچرخه‌سواري بود و بچه‌ها هم به‌خاطر تحرك بيش‌تر سالم‌تر بودند.

يكي از خاطره‌هاي من از دوچرخه‌سواري با برادرم است كه سوار بر دوچرخه‌اش در خيابان مي‌رفتيم و من فرمان را گرفته بودم و برادرم ركاب مي‌زد و همين‌طور كه مي‌رفتيم به سمت چهارراه تا ترمز بگيرم، دوچرخه خورد به گلگير جلوي يك پيكان و پرت شدم روي ماشين. البته خدا رحم كرد و به‌خير گذشت چون هر دومان سرعتمان كم بود و خدا را شكر الآن هم در دوچرخه‌كار مي‌كنم و هم دوچرخه‌سوارم. 

 

  •  سيب ترش!

سيد‌سروش طباطبايي‌پور:

من عاشق سيب بودم؛ سيب سرخ، سيب ترش. عاشق گاز زدنش، خرت‌‌‌خرت كردنش و با هسته و چوب و پوست، خوردنش. اوج رفاقتمان از آن مدرسه بود؛ مدرسه‌ي شهيد رجايي. بعد از آن الم‌شنگه‌اي كه در مدرسه به‌راه انداخته بوديم، آقاي ناظم، من و مظفري را به‌خط كرد كه اگر با هم طرح رفاقت ريختيد كه هيچ! وگرنه...

زنگ‌هاي تفريح، از ترس او كنار هم راه مي‌رفتيم و تا آقاي ناظم نگاهمان مي‌كرد، الكي به هم لبخند مي‌زديم و خوراكي‌هايمان را به هم تعارف مي‌كرديم. تا اين‌كه يك‌بار مظفري سيب آورد، نامرد سيب آورد! سيب سرخ، يك سيب ترش. آرزو كرد‌م الكي هم كه شده، تعارف نكند، اگر بويش هم به مشامم مي‌رسيد، عقل از كفم  مي‌رفت! و او تعارف كرد و من دستم لرزيد و مظفري خنديد و آقاي ناظم خنديد و... خرت... خرت...

 اولين روزي كه در دوچرخه پاگذاشتم، بوي سيب در فضاي تحريريه پيچيده بود، عجب بويي! و دوباره عاشق شدم، عاشق سيب؛ سيب ترش؛ و عاشق همه‌ي خاطره‌هاي دوره‌ي نوجواني‌.

 

  • ناخواناترين صفحه‌ي دوچرخه

گشتاسب فروزان:

خاطره‌ی من کمی سیاه است! زود قضاوت نکنید چون سیاهی آن کاملاً تجسمی است! در شماره‌ی 662 دوچرخه که مصادف بود با ایام سوگواری حضرت امام حسینع در طراحی یکی از صفحه‌ها از نماد پنجه‌ی دست که نشانه‌ی پنج تن آل عبا است، به‌صورت ترام بسیار کم‌رنگ در زیر متن استفاده کردم.

آن‌روز‌ها هنوز نرم‌افزار «این‌دیزاین» که امروزه متداول‌ترین و در عین حال کاربردی‌ترین برنامه‌ي صفحه‌آرایی است، وجود نداشت و صفحه‌های دوچرخه در محیط «پیج میکر» و در کامپیوتر «اپل» طراحی و صفحه‌آرایی می‌شد. اما برای گرفتن خروجی فیلم و زینک از کامپیوتر‌های سازگار با «آی‌بی‌ام» در بخش فنی استفاده می‌شد و همین باعث بروز مشکلاتی می‌شد که یک‌بار هم سراغ دوچرخه آمد.

در این صفحه تمام پنجه‌های دست که در جای‌جای صفحه پخش بودند به‌صورت کاملاً مشکی و روی متن چاپ شدند و ناخواناترین صفحه‌ی دوچرخه به چاپ رسید. البته در شماره‌ی‌ بعد با حذف تمام نماد‌ها، صفحه دوباره خواندنی شد.

 

  • ساعت 10

مهبد فروزان:

ساعت 10، متروي چیتگر. قرار بود همه‌ي دوستان و همکاران دوچرخه برای جشن تولد 10سالگی دوچرخه آن‌جا باشند. نیم‌ساعتی گذشت تا همه رسیدند. بعد راه افتادیم به سمت پارک چیتگر. گشتیم و گشتیم تا جای خوبي پیدا کردیم که هم نزدیک باربیکیو بود و هم کمی آن‌طرف‌تر فضای هموار و مسطحی برای بازی‌کردن وجود داشت و کلی هم وسطی و والیبال بازی کردیم.

کم‌کم به ظهر نزدیک شده بودیم و هر کسی در حال تدارک دیدن بخشی از ناهار بود. آقای طباطبایی‌پور از قبل یک دیگ بزرگ برنج آورده بود و بقیه هم در حال به سیخ کشیدن جوجه‌ها و گوجه‌ها و روشن‌کردن آتش و باد‌زدن ز غال‌ها بودند. خلاصه ناهار كه خوردیم، نوبت به شعر‌خوانی و مشاعره رسید.

بعد رسیدیم به بخش خوش‌مزه‌ی آن روز، یعنی کیک تولد که رویش نوشته بود دوچرخه جان تولد 10 سالگی‌ات مبارک و با آن کلی عکس یادگاری انداختیم و در آخر آقای حسن‌زاده با ساز‌دهنی‌شان ساز دل همه‌ی بچه‌های دوچرخه را کوک کردند. همکاران دوچرخه‌ای به‌خاطر آن روز خوب از همه ممنونم.

 

  • 16سالگي سن معركه‌اي است!

حديث لزر‌غلامي:

در 16سالگي دیگر کارهای جدی‌ام را شروع کرده بودم. شعر گفتن، قصه‌نوشتن و گریستن را! گریه‌کردن شاید جدی‌ترین کار همه‌ی این سال‌های من بوده است. عادتی که از مادربزرگم به من رسیده و گمانم تا روزهای پیری، اگر در راه باشد، با من خواهد ماند.
16سالگي برای تصور کردن کسی که می‌خواهی باشی، سن‌ معرکه‌ای‌ ست؛ حتی اگر تصور زنی باشد که بسیار گریه خواهد کرد!

 

  • مرغ فروشي!

نفيسه مجيدي‌زاده:

می‌خواستم گزارشی درباره‌ی کار نوجوانان در تابستان و جنبه‌ی مهارت‌آموزی آن تهیه کنم. به نوجوانان زیادی سر زدم، در دفترهای کامپیوتری، در مکانیکی یا صحافی‌ها، کارت پخش‌کن‌ها و...

یکی از نوجوانان فامیل که پسر پرتلاشی بود به من گفت: «من در مرغ‌فروشی کار می‌کنم و در آینده هم می‌خواهم مرغ‌فروش شوم، چون شغل مهمی است و درآمد خوبی هم دارد!»

گفتم: «در خانواده‌ی شما که کسی مرغ‌فروش نیست.» اما او گفت: «من شاید اصلاً دیپلم هم نگیرم و...» البته او حالا کارشناس‌ارشد حسابداری است و در یک دفتر نمایندگی بیمه کار می‌کند و آن صفحه‌ی دوچرخه را هم در کشوی میز کارش نگه داشته است.

 

  • حال خوب دوچرخه

علي مولوي:

16سال پيش، 16سالم بود و براي اولين‌بار دوچرخه چاپ شد. 16سال پيش، به‌عنوان يك نوجوان 16ساله براي اولين‌بار به دفتر دوچرخه آمدم. از همان دوران نوجواني پابند دوچرخه شدم و تصميمم را براي ادامه‌ي زندگي‌ام گرفتم. ادامه‌ي زندگي من دوچرخه است؛ براي هميشه و تا وقتي باشم و باشد.

احساس خوب در دوچرخه‌بودن و كاركردن براي نوجوان‌هايي در نزديك‌ترين و دورترين شهرها و روستاهاي ايران، لذتي دارد كه با هيچ‌چيز عوضش نمي‌كنم. اين احساس براي من، حالِ خوب دوچرخه است. حالي كه با هيچ‌چيز قابل مقايسه نيست. حالي كه هيچ‌كس جز خودم آن را نمي‌فهمد.

حالا عمر دوچرخه دقيقاً نصف من است! تولدت مبارك، نصف من!