همين شد كه وقتي خانه قديمي كوچه هوسمي را كوبيدند و جز تلي خاك چيزي از آن باقي نماند، پسران عموجعفر بعد چند روز چرتكه انداختن، متفقالقول گفتند: «نه، ما زورمان به ساختن خانه نميرسد». عموجعفر بيچاره هم شد سرگردان و 2روز خانه اين پسر، 3روز خانه آن دختر و يك هفته خانه آن يكي پسر؛ تا روزي كه حساب دخل و خرج بچهها بخواند و خانه را دوباره بسازند. پيرمرد خدا هم صدايش در نميآمد كه «بابا خانهام را چرا ويران كرديد؟»
خلاصه اينكه عموجعفر، صبحها كه از خواب بيدار ميشد، لباس ميپوشيد و كلاهش را به سرش ميگذاشت و عصازنان ميرفت دم در مغازه نادر شاطر كه رفيق قديمياش بود. نيم ساعتي روي صندلي آرد گرفته نانوايي مينشست و چند كلمهاي با نادر حرف ميزد و بعد آنقدر از گرماي نانوايي كلافه ميشد كه از آنجا هم ميزد بيرون، بعد پا ميشد ميرفت به كوچه هوسمي. همان كوچه قديمي كه زندگياش با خانومجان را آنجا آغاز كرده بود و همه اين 3تا بچه را در همان خانه با خون دل بزرگ كرده بود. كوچه تنها دلخوشياش بود. كوچه لبخند به لبش مينشاند. كوچه برايش مفهوم لبخند شيرين كودكي بود كه چهره پدر را ديده باشد.
كوچه بدون خانه عمو جعفر مثل دهان باز شده از خندهاي بود كه دندان جلواش افتاده باشد. كوچه مثل كسي شده بود كه از خجالت آن دندان افتاده، آرامتر و با احتياط ميخندد. تا دير وقت توي چهارديواري كشيده شده دور بناي خرابه ميچرخيد و از توي باغچهاي كه ديگر تكههاي لبپر آجرهاي نارنجي هم در آن پيدا ميشد علفهاي هرز را ميچيد اما خودش هم ميدانست كه اين باغچه هم روزي كه دور نيست خراب خواهد شد. يكي از بچهها گفته بود، پدر اينقدر به اين باغچه سر نزن، همسايهها فكر ميكنند كهولت سن، قوه ادراكت را مختل كرده است. اما عموجعفر ايمان داشت كه تا ريشه گياه، درگير خاك است، بايد به آن آب داد و مراقبش بود. شايد بهخاطر همين بود كه هر روز بعد از سرزدن به نانوايي نادر شاطر و جمعكردن علفهاي هرز باغچه و آب دادن به گلهايي كه گاه اسمشان را هم نميدانست، بلوكي ميگذاشت گوشه حياط خانه خراب و به اسكلت ويران خانه نگاه ميكرد. آخر عموجعفر به اين ايمان داشت كه تا وقتي ريشه به خاك متصل است، نياز به مراقبت دارد.