همشهری دو - امیر اسماعیلی: ۹ سال با سید زندگی کردم و خدا ۴پسر به ما داد؛ شکرش! از وقتی که با سید ازدواج کردم، دائم منبر می‌رفت و حین منبر، مداحی هم می‌کرد.

 زماني به‌خاطر تعقيب ساواك متواري شديم و منزلي در مشهد گرفته بوديم. صاحبخانه مجلس روضه‌خواني داشت و 2 نفر از مداح‌هاي مجلس نيامده بودند؛ سيدگفت: «حالا كه روضه‌خوان‌تان نيامده، خودم روضه مي‌خوانم». آن زمان به‌علت اينكه در حال فرار بوديم سيد تغيير قيافه داده بود، ريش‌هايش را اصلاح كرده و كراوات هم زده بود! در آن مجلس روضه، با همان شكل و قيافه، شروع كرد به مداحي. خانم صاحبخانه باور نمي‌كرد اين‌قدر خوب بتواند مداحي كند. روضه آن روز روضه حضرت علي‌اكبر(ع) بود، تا به حال اين نحوه روضه را نشنيده بودم. خودش هم حين روضه مثل باران بهاري اشك مي‌ريخت.

ارتباط سيد با اهل‌بيت(ع) به‌ويژه حضرت زهرا(س) خيلي قوي بود. يك‌بار از افغانستان عازم زابل بوديم. قبل از سفر سيد گفته بود كه تعداد زيادي سلاح را بايد انتقال بدهيم و چون سر مرز، امكان بازرسي خانم‌ها خيلي ضعيف است، بهتر است شما سلاح‌ها را حمل كني. با اينكه 4ماهه باردار بودم، تمام اسلحه‌ها و فشنگ‌ها را به كمر و پهلوهايم بستم. در يك پاسگاه بين راه به اجبار ايستاديم؛ مسافران را به‌خاطر كشف مواد‌مخدر بازرسي مي‎كردند. ترسيدم نكند مرا بازرسي كنند. سيد متوجه حالم بود و گفت: «همين الان به مادرم حضرت‌زهرا(س) متوسل شدم، مطمئن باش كه با ما كاري ندارند!» بعد از اين صحبت، با آرامش از اتوبوس پياده شدم. سيد به مأمور گفت: «من پزشكم و همسرم حالش خوب نيست و نياز به استراحت دارد». با اين تدبير، مرا به قهوه‌خانه‌اي كه در كنار پاسگاه بود، برد تا استراحت كنم. بعد از بازرسي، به داخل اتوبوس برگشتم بدون اينكه بازرسي شوم. موقع حركت اتوبوس، سيد به ديوار پاسگاه اشاره كرد و گفت: «ببين عكس مرا به‌عنوان مجرم فراري روي ديوار نصب كرده‌اند!» البته روي ديوار، عكسش با لباس روحانيت بود اما سيد در آن زمان كت و شلوار پوشيده بود. بعد از حركت ماشين، من نفس راحتي كشيدم. سيد گفت: «نگفتم مادرم حضرت زهرا(س) كمك مي‌كند!»

گفته بود مي‎رود، لبنان. 2 ماهي بود كه اصلا از او اطلاعي نداشتيم! من يك زن تنها با 3بچه خردسال در مشهد زندگي مي‌كردم؛ بدون هيچ آشنايي و فاميلي. در همان دوران سخت، يك روز هر 3فرزندم سرخك گرفتند. زمستان بود و هوا هم بسيار سرد. خانه را با كرسي به‌سختي گرم نگه مي‌داشتم. بعدازظهر شروع كردم به دكتر‌بردن بچه‌ها. يكي از آنها را كه مي‎بردم، 2 تاي ديگر در خانه تنها بودند و گريه مي‎كردند تا من برگردم... تا اذان مغرب درگير دكتربردن بچه‌ها بودم. موقع برگشت، امام جماعت مسجد را ديدم و از ايشان خواستم كه به منزل ما بيايند و روضه پنج‌تن بخوانند تا فرجي حاصل شود و بيماري بچه‌ها سبك شود. هنگام روضه، ناگهان تلفن زنگ زد؛ تلفني كه 2ماه بود هيچ صدايي از آن درنيامده بود! سيد بود. به او گفتم بچه‌ها سرخك گرفته‌اند و همين الان از مطب دكتر آمده‌ام و از حاج آقاي اسلامي خواسته‌ام كه براي شفاي بچه‌ها روضه پنج‌تن بخوانند و الان اواسط روضه است كه تماس گرفتي... از كنار حرم حضرت علي(ع) تماس مي‎گرفت.

سيد ‌ماه رمضان سال 57 به شهادت رسيد. با زبان روزه. دوستانش مي‎گفتند شب قبل از شهادتش چه احياي متفاوت و باصفايي هم گرفته بود. سيد نبود آن زماني كه انقلاب پيروز شد و امام از پله‎هاي هواپيما پايين آمدند. آن زمان با چشم‎هاي تار، دائم به در هواپيما نگاه مي‎كردم و منتظر بودم كه سيد هم بيرون بيايد.

کد خبر 360698

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha