پسرها اما رهاتر هستند، تندتند به سمت ما ميآيند، يكيشان دوچرخه دارد و اين يعني متفاوت و متمكنتر از بقيه است. لباس محلي خودشان را بر تن دارند، پيراهني بلند كه در زابل و روستاهايش معمول است. بيشتر از اينكه آنها براي ما سؤال باشند، ما هستيم كه حضورمان برايشان مورد سؤال است؛ اين است كه ميآيند تا بدانند اين غريبهها با اين ابزارهاي شهري و دوربينهاي عكاسي آماده؛ اينجا چه ميخواهند؛ آن هم در نقطه صفر مرزي؛ جايي كه نه ديگر هامونش آن رودخانه پر بركت و روزيرسان قديمي است، نه مرزش به واسطه ديواري كه سرتاسرش را گرفته، رونق سابق را دارد؛ مرزي كه ديگر مفهومي جديد براي آنها دارد. مرزي كه وارد خانهها شده؛ وارد ذهن آدمها؛ آدمهايي كه اغلب، در مرز ماندن يا نماندن هستند. بعضي خودشان را با شرايط جديد وفق دادهاند و ماندهاند، برخي هم رفتهاند. عدهاي اما، نه اينجا كاري دارند و نه جاي ديگر، آيندهاي.
«گلبچه»، هنوز هم جاي شلوغي است؛ دقيقا پر از بچههاي پر شر و شور. اتوبوس كه ميايستند، مردم از دوطرف جاده ميآيند، اول پسرها دواندوان و خندان، بعد بزرگترها، دخترها اما از خانه و حريم روستا بيرون نميروند. اينجا، بخش قرقره از توابع شهرستان هيرمند است؛ شهرستاني كه شايد طولانيترين شهر مرزي ايران باشد؛ با 110كيلومتر طول و تنها 20كيلومتر عرض. قبل از رسيدن، رئيس كميته امداد هيرمند، وضعيت را توضيح ميدهد. از خشكسالي ميگويد و وضعيت جديد مرز، از خانوادههايي كه تكليف تابعيتشان مشخص نيست و جداي از فقر، شناسنامه هم ندارند. خانوادههايي كه گاهي جمعيتشان به 10نفر ميرسد و سالهاست ساكن اين حوالي هستند اما براساس قانون، يارانه دريافت نميكنند و نميتوان به آنها خدمات اجتماعي و كمكهاي دولتي براي زندگي اهدا كرد.
- آب را بياورند، مرز را باز كنند، كارخانه بزنند
احمد، مرد جواني است كه ميگويد هيچوقت قصد رفتن نكرده اما ديگر طاقتش طاق شده. به هامون اشاره ميكند؛«اينجا را اينجور نبينيد، ما نه چشممان به جاده بود، نه مرز و نه حتي يارانه، چشممان به زيبايي هامون بود و روزي فراواني كه قسمتمان ميكرد. اما حالا به اين روز افتادهايم. شدهايم روستايي دورافتاده در خط مرزي كه مردمانش فقط چشم به يارانه دارند و مكهاي مسئولين.» بين مردم، يك جمله تكراري وجود دارد كه خطاب به كساني كه احوالشان را ميپرسند،
ميگويند؛«مسئولان هم به فكر نيستند.» و اين جمله را با جملههايي از اين دست تكميل ميكنند؛«ببينيد ديگر آب نداريم، قايقها را خاك گرفته، خانهها خالي است، مرز هم كه ديواركشيشده، مسئولان به فكر نيستند.» ميگويد قبلا از تالاب امرار معاش داشته، سرش را برميگرداند به سمت افغانستان؛ «از مرز هم سوخت ميبرديم كه ديگر نميتوانيم ببريم.» ميگويد اصل مراوده مرزيشان همين سوخت بوده نه چيز ديگر. بازهم تأكيد ميكند كه 20سال است اينجا خشكسالي است و مسئولان به فكر نيستند؛«اغلب مردم رفتهاند، روستا خالي است، بهويژه ازجوانها. ما هم كه ماندهايم، گرفتاري داريم و جايي هم براي رفتن نداريم. خودم يك بچه دارم و 150هزار تومان يارانه، قطعيترين درآمد ماهانهمان است.» ميپرسد: «نميدانم كشيدهايد يا نه؟» ميپرسيم چه كار ميشود كرد؟ اگر خودت يكي از اين مسئولان بودي چه ميكردي؟ ميگويد: «كارخانه بزنند براي اشتغال، درياچه را آب برسانند، مرز را باز كنند و كارت مرزنشيني بدهند، بازارچه مرزي هم راه بيندازند». سكوت ميكند، يكبار ديگر به هامون خيره ميشود؛«آدم گاهي مجبور ميشود. وقتي نان در سفره نداري، مجبور ميشوي.» ادامه نميدهد كه به چه كاري مجبور ميشود. ميگويد:« اين بچهها را ميبينيد؟ وقتي پدرشان را قوي و روستايشان را آباد نديدهاند، نميشود انتظار داشت كه تصور روشني از آيندهشان داشته باشند.»
- زندگي جديد، روي بستر حصير
اينجا يكپارچه آبادي است.«گل بچه» شرق جاده است؛كنار ساحل هاموني كه ديگر نيست و مرزي كه با ديوارها و برج و باروهايش يادآوري ميكند كه بنبست است. آنسوي جاده، ملاعلي است؛ روستايي كه كمي خلوتتر است، اما انگار رونق يكي از خانههايش سر زبانهاست. رئيس كميته امداد امامخميني استان ميگويد خيليها از اين روستاها رفتهاند. برخي هم هنوز اميد دارند كه مرز به رونق گذشته برگردد؛ رونقي كه البته بر پايه قاچاق سوخت بوده نه فروش محصولات خودشان؛«با وجود اين، هستند كساني كه با كمك و راهنمايي مسئولان، زندگي جديدي ساختهاند. براي روزگاري كه صيادي و شكار و كشاورزي، مثل جريان آب در هامون تبديل به خاطره شده است.»
وارد خانه يوسف صياد ميشويم. جلوتر از ما، يك كاميون پر از ني وارد روستا شده بود. براي پيداكردن خانه مرد حصيرباف، كافي است رد كاميون را بزنيم. آقارضا و خانمش، نخستين افراد اين حوالي هستند كه كسب و كار متناسب با شرايط جديد راه انداختهاند. آقا رضا از استان گلستان ني ميآورد و اينجا حصير ميبافند. نيهايي كه قبلا در همين هامون ميروييد اما حالا ديگر نيست. اما انگار قرار نيست زندگي هم با رفتن آنها از دست برود. زن و شوهر در محوطه حياط خانه حصير ميبافند و ما به تماشا و احترام ميايستيم. مرد ميگويد دست تنهاست و بچهها رفتهاند اما دست از كار و زندگي نكشيده. آقاي رئيس كميتهامداد سيستانوبلوچستان ميگويد: «هدف اصلي ما فراي كمكرساني است؛ تلاش داريم توانمندسازي انجام دهيم؛ بر همين اساس، يك وام حداقل 5 ميليون توماني براي خانوادههايي كه ميخواهند كار جديدي را درهمين روستاها راه بيندازند، اختصاص دادهايم. در همين جايي كه خيليها ميگويند ديگر كاري نميشود كرد و اغلب صرفا چشمانتظار رسيدن كمكهاي كميته امداد و واريز يارانه هستند، تلاش ميكنيم به مردم بگوييم، اگرمراوده در مرز و رونق هامون، تا پيش از اين بود اما حالا نيست، بايد فكر راه ديگري باشيم كه ماندگار باشد. دامداري بهويژه مرغداري در شرايط اينجا جايگزين مناسبي ميتواند باشد».
- من دامدار، گاو سيستاني دارم
نامش حسينعلي است، خودش را آتش پنجه معرفي ميكند و عضو شوراي روستاي تپه كنيز، روستايي كه چند كيلومتر آن طرفتر از «گل بچه» است. چهارشانه و قوي به چشم ميآيد، لبخند به لب دارد و ليواني دوغ در دست. ميگويد: اين دوغ با دوغهاي شهري فرق ميكند. از شير گاو سيستاني درست ميشود. او برخلاف اغلب مردم، حال و روز خوبي دارد و 13سال است دامداري ميكند. مانند بقيه، او هم مرز را نشان ميدهد؛« تا سال90 باز بود. دامها ميرفتند و ميآمدند، تغذيهشان هم بهتر بود. اما الان مرز براي گاوها هم بسته شده. 15تا از گاوهاي من 30روز است كه رفتهاند آن طرف اما اجازه ندارم بروم و برشان گردانم؛ يعني امروز و فردا ميكنند. به ناچار، روزي 30هزار تومان به آشناي افغاني كه دارم ميدهم كه فعلا مراقبشان باشد. خوبياش اين است كه گاوهاي من شناسنامه دارند.» ميپرسيم چرا ميگذاري گاوها براي خودشان بروند؟ ميگويد:« اينها با گاوهاي معمولي فرق ميكنند، خيلي رام نيستند، بايد رها باشند، بعد هم نميصرفد كه علوفه صنعتي بهشان بدهيم، ناچاريم رهايشان كنيم. ميروند سير ميشوند و ميآيند، خيلي مقاوم هستند، مريض نميشوند، شير كمي دارند و گوشت لذيذي، هر وقت هم تغذيهشان خوب باشد، باردار ميشوند، الان تقريبا همه آبستن هستند. نرهايشان را فروختهام». حسينعلي، 4بچه دارد و يك پدر كه ديگر پير و زمينگير است. ميگويد بايد بيشتر بچه داشته باشم، 4 تا كم است، خدا هم روزيشان را تا حالا داده، بعدا هم ميدهد، با وجود اين، او هم ميگويد: «مسئولان رسيدگي نميكنند. مثلا بارها پدرم را بردهام كه تحت پوشش بيمه قرار بگيرد بهخاطر از كار افتادگياش اما قبول نكردهاند. يكي از پسرهايم هم گاهي تشنج ميكند، هزينه دوا، درمانش سنگين است.»
- يارانه و زندگيهاي غريبانه!
سالهاست كه يك سؤال كليدي بين همه رد و بدل ميشود؛ با 45هزار تومان چه كار ميشود كرد؟ پاسخ در شهر بهويژه شهرهاي بزرگ و پس از اين همه سال كه از تعيين اين مبلغ بهعنوان يارانه ميگذرد، تقريبا مشخص است؛ «كار خاصي نميشود انجام داد» مثلا ميشود يكبار با آن به پمپ بنزين مراجعه كني و يك هفته را مشغول باشي. اما 45هزار تومان، هنوز هم براي مردم اينجا مبلغي هنگفت است. بهويژه كه اغلب، خانوادههاي پرجمعيتي دارند و ممكن است يارانه ماهانهشان به 500هزار تومان هم برسد؛ يارانهاي كه كمكهاي كميته امداد را هم همراه دارد؛ يارانهاي كه بعضي خانهها هنوز هم با حسرت چشم انتظارش هستند؛ خانههايي كه ساكنانش شهروند ايراني بهحساب نيامدهاند، با وجود اينكه گاهي تا 3نسل در همين خاك متولد شدهاند و زيستهاند.
زن، كنار در خانه ايستاده با بچهها، دخترك از داخل سرك ميكشد، آرام ميآيد و كنار مادرش ميايستد. حالا يك خانواده با لباسهاي رنگي كنار ديواري كاهگلي ايستادهاند. ديوار خسته و ترك خورده است اما آدمها هنوز هم اميد دارند به زندگي. ميگويد: يارانه ميگيريم و كمك از كميتهامداد ولي كم است. هوا كه گرم ميشود، پول برق زياد ميشود، الان كه زمستان است، ماهي 20هزار تومان بايد بدهيم، تابستان كه ميشود، كولرها خرج برقمان را به 50هزار تومان هم ميرسانند، اندازه يارانه يك نفرمان. اجازه ميخواهيم، دعوتمان ميكند داخل خانه. يك چهارديواري كه حداكثر 40مترمربع مساحت دارد با 2 لامپ، تزئيناتي هم در كار نيست، همهچيز با نظم چيده شده اما تشريفاتي در كار نيست؛ چندجايي روي ديوارهاي خانه، نقش قلب كشيده شده. ميگويد كار دخترم است، و دختر ريز ميخندد. يك سمت هم روي ديوار، چند سؤال و جواب مدرسهايست كه لابد كار پسر خانواده است. يك گوشه اما مهماني آرام و بيصدا داخل يك كارتن ما را نگاه ميكند، جلوتر كه ميرويم، صاحبخانه ميگويد، فهميده كسي آمده ولي نميتواند شما را ببيند، برهاي است كه چشمهايش مثل پشمهايش سفيد است، نابينا به دنيا آمده. با شيشه شيري كه كنار جعبه است، حالا يكي از اعضاي خانوادهاي شده كه خودشان آنچنان سفره پرباري ندارند.