امروز به اين فكر ميكردم، به همينكه هركدام از ما چه چيزهايي داريم كه فقط براي شخص ماست و هيچكس، حتي نزديكترين افراد به ما هم در آن شريك نيستند؟
شايد شما هم به اين موضوع فكر كرده باشيد و به جوابش هم رسيده باشيد. اما به نظر من نكتهي جالبش شباهتي است كه خدا به ما بخشيده. منظورم شباهت آدمها به خود اوست. خب، اگر آدم را بهعنوان خليفه و جانشين خود بر روي زمين برگزيده، اگر همانطور كه خودش گفته هنگام آفرينش از روح خود در وجود او دميده، بايد هم بعضي از ويژگيهاي خودش را، هرچند در اندازههاي بسيار كوچك به او بخشيده باشد.
اگر برگرديم به همان سؤال اول، جوابهاي متعددي پيدا ميكنيم. بدن هر يك از ما ويژگيهاي منحصر بهفردي دارد. احتمالاً بُعد رواني وجود هر يك از ما انسانها هم ويژگيهاي خاص خود را دارد.
اما من به اينها فكر نميكردم. آن چيزي كه به آن فكر ميكردم شايد به همهي اينها ارتباط داشته باشد، اما چندان از جنس اينها نيست. ويژگي منحصر بهفردي مد نظرم است كه به ما مربوط است اما به خود ما ختم نميشود.
با اين نگاه، آنچه هر يك از ما را از ديگري متمايز ميكند، رابطهاي است كه با آفريدگار خود داريم. اين رابطه از آغاز تا انجام، با رابطهي هر فرد ديگري با خداوند متفاوت است. اين رابطه به خود ما تعلق دارد و هيچ شخص ديگري در آن شريك نيست. اين هم شباهتي است كه خدا از وجود خودش به ما بخشيده. همانطور كه خودش شريك و همتايي ندارد، رابطهاي با هر يك از ما آفريده كه بيمانند است و فرصتي به ما بخشيده كه هيچكس در آن شريك نيست.
احساس اينكه من رابطهاي با آفريدگارم دارم كه ميتوانم آن را براي خودم نگهدارم و هيچكس نميتواند در آن اختلالي ايجاد كند، ميتواند به آدمي ايمان و تواني شگفتانگيز بدهد. تمام وقتهايي كه اين رابطه را احساس كنيم و آن را باور داشته باشيم، ظرفيت اين را پيدا ميكنيم كه همهي خوبيها را در درون خود رشد بدهيم. ديگر در برابر هيچكس و هيچچيز نميترسيم و احساس ضعف نميكنيم، چون حلقهي وصلي به او در درون خود يافتهايم.
منظورم اين نيست كه با وجود و درك اين رابطه، ما نقطهي ضعف و مشكلي نخواهيم داشت، بلكه درك اين رابطه فرصت غلبه بر ترسها و ضعفها را براي ما فراهم ميكند. درك اين رابطه زمينهي پيدا كردن جرئت و شجاعت پذيرش واقعيتهاي خودمان را به ما ميدهد.
گويي تا پيش از آن زندگيِ دنيايي ما ميخواهد از هر كدام از ما حقالسكوت بگيرد تا بهظاهر، ضعفهاي ما را بپوشاند و ما هر يك، ناگهان جسارتي مييابيم كه به زندگي بگوييم مهم نيست چه ضعفهايي دارم، اين مهم است كه رابطهي منحصر بهفردي با آفريدگارم دارم و ميتوانم ضعفم را بپذيرم و باز هم جلو بروم. ميتوانيم بگوييم درست است كه بعضي جاها خطا كردهام، اين مهم است كه ميتوانم راه را پيدا كنم.
فكر ميكنم همهي لحظههايي كه اين رابطه را درك كنيم، به تعريف تازهاي از زندگي خود ميرسيم. اين زندگي، زندگي خود ماست و ميتواند با همهي زندگيها فرق داشته باشد. اين زندگي سهم بيشتري از حقيقت در خود دارد و ميتواند رؤياهاي ما را در مسير بهتري بپروراند. اين زندگي با حس خوشبختي همراه است و هر چه هم سختي زندگي در اين دنيا زياد باشد، نااميدي در آن راه ندارد.
البته كمتر كسي در همهي لحظههاي زندگي اين رابطه را با همهي ابعادش درمييابد و شايد همه در اين شبيه هم باشيم كه گاه و بيگاه دلمشغوليهاي گوناگون از درك اين رابطه دورمان ميكنند. اما هركدام از ما كم يا زياد وقتهايي از زندگي ميتواند به اين رابطه برگردد و آگاه يا ناخودآگاه زندگي برپايهي اين رابطه را تجربه كند؛ رابطهاي كه وقتي آن را درك ميكنيم، هيچكس و هيچ وضعيت و شرايطي نميتواند آن را از ما بگيرد...
درست است، هيچكس و هيچ وضعيت و شرايطي نميتواند اين رابطه، را و اين زندگي را از ما بگيرد، جز خود ما. واقعاً بدون اين ويژگي منحصر به فرد، زندگي من چهجور زندگياي ميشود؟