برایم لبخند زد. من هیچوقت از لبخندزدن برای دیگران، آن هم یک پیرمرد خوشم نمیآید. اما نمیدانم چرا وقتی پیرمرد لبخند زد من هم جوابش را با لبخند دادم. من که آینه جلوم نبود، اما نمیدانم چرا فکر کردم من هم درست همانجوری لبخند زدم که پیرمرد لبخند زده است.
پیرمرد چترش را گرفت روی سرم. سايهي خنکی داشت. كمي که ایستادم اتوبوس رسید ایستگاه. خواستم بروم طرفش که پیرمرد گفت: «عجله نکن، الآن یه اتوبوس خلوت میآد.»
نمیدانم چرا به حرفش گوش کردم و نرفتم طرف اتوبوس شلوغ. چهقدر هم آدمها عجله داشتند سوار شوند. انگار هر چی اتوبوس شلوغتر باشد، مردم هم بیشتر عجله میکنند. اتوبوس همهي مسافرها را سوار کرد و رفت. چهطوری آنهمه آدم توی اتوبوسی که به اندازهي کافی شلوغ بود جا شدند؟
تازه میخواستم بنشینم که یک اتوبوس آمد. يك اتوبوس نو و قشنگ و رنگارنگ. تا رسید ترمز زد. در جلو باز شد و راننده گفت: «بفرمایید.»
خیلی عجیب بود. تا به حال چنین اتوبوسی ندیده بودم. راننده پیر بود. مسافرهای جلویي را که دیدم آنها هم پیر بودند. همه هم لبخند به لب داشتند و مرا نگاه میکردند. پیرمرد دستم را گرفت و گفت: «بیا سوار شیم.»
همراه پیرمرد سوار شدم. تا پایم را گذاشتم داخل اتوبوس تعجبم بیشتر شد. چون همهي پیرمردها کیف مدرسه داشتند. آنها تا ما را دیدند از جا بلند شدند و گفتند: «خوش اومدی، رئیس.»
رئیس لبخندی زد و گفت: «خیلی ممنون. امروز یه دوست خوب آوردم.» و مرا به بقیه نشان داد. همه با هم گفتند: «خوش اومدی دوستجونی.»
پیرمرد گفت: «خب، دوستجونی دوست داری کجا بری؟»
من گفتم: «خیلی جاها، مخصوصاً دریا. اما خب امروز کلاس تقویتی دارم و باید برم اونجا.»
همه با هم گفتند: «ایول دریا... ایول دریا...»
رئیس یک صندلی خالی نشانم داد و گفت: «برو اونجا بشین تا بگم امروز کجا بریم بهتره.»
روی صندلی نشستم. رئیس جلو ایستاد و گفت: «خب دوستان، ما میخواستیم بریم دریا، این دوستجونی هم دوست داره بره دریا. موافقید امروز کلاس نریم و یکراست بریم دریا؟»
همه با هم گفتند: «بریم دریا، بریم دریا.»
رئیس برگشت طرف راننده و گفت: «امروز میریم دریا.»
یکدفعه راننده فرمان را در جا چرخاند. اتوبوس به آن بزرگی چرخید به سمت چپ و وارد یک خیابان شد. من داد زدم: «صبر کنید، من نمیتونم بیام دریا. باید برم کلاس تقویتی.»
پیرمردی که کنارم روی صندلی آنطرفی نشسته بود گفت: «دیر نمیشه، زود برمیگردیم.»
رئیس نشست روی صندلی جلویي و گفت: «آقای راننده، گازش رو بگیر.»
تا خواستم چیزی بگویم اتوبوس توی خیابان به سرعت حرکت کرد. خیابان یکدفعه شد جاده. ساختمانهای اطراف هم شدند درخت. ما توی یک جنگل حرکت میکردیم. جنگلی که تابهحال ندیده بودم. درختها بلند و سرسبز بودند و به نظر میرسید اتوبوس نیست که حرکت میکند، بلكه درختها به طرف عقب میروند.
حرکت رو به عقب آنها هم هی تند و تندتر میشد. در عوض حرکت اتوبوس کند و کندتر، تا اینکه احساس کردم اتوبوس سر جایش ایستاده است و فقط درختهای اطراف جاده هستند که با سرعت از کنارمان میگذرند. سرگیجه گرفته بودم.
چشمانم را بستم و فکر کردم من کجا هستم. خواب میبینم یا دارم خیالبافی میکنم. حتماً الآن مامان میآید با کفگیر، ملاقه، دستهي جاروبرقی یا حتی برسی که میخواهد با آن موهایش را شانه کند آهسته میزند توی سرم و میگوید بچه، پا شو برو به کارهات برس. اینقدر خیالبافی نکن.
منتظر ماندم مامان بیاید سراغم. بابا که هیچوقت سراغم نمیآید. او هم خودش همین که به خانه میرسد غرق خیالاتش میشود. چشمهایم را بسته بودم که یکدفعه همهي پیرمردها با هم گفتند: «رسیدیم، رسیدیم.»
اتوبوس نگه داشت. رئیس از جایش بلند شد و گفت: «این هم دریا... چه زود رسیدیم. خسته نباشی آقای راننده.»
آقای راننده پیرمردي سبیلو بود. سبیلهای سفید بلندی داشت. چیزی که وقت ورود به داخل اتوبوس متوجهش نشده بودم. آنها را با دست کنار زد و گفت: «مونده نباشی، رئیس.»
انگار اگر سبیلهایش را کنار نمیزد نمیتوانست صحبت کند.
رئیس زودتر از همه از اتوبوس پیاده شد. پیرمردها هم باعجله از اتوبوس رفتند پایین. من آخرین نفر بودم. وقتی پیاده شدم چند متر آنطرفتر دریا بود که خیلی هم آرام بود. یکی از پیرمردها گفت: «فکر کنم امروز دیگه بشه رفت دریا.»
پیرمردی که کمرش کمی خم بود گفت: «امیدوارم. هفتهي پیش که نشد.»
دستهجمعی به طرف دریا حرکت کردیم. پیرمردها خندهکنان و شاد جلو میرفتند و من هم تقریباً پشت سرشان بودم. رئیس هم کنار من بود. گفت: «خوشحالی که اومدی دریا؟»
گفتم: «آره، خوشحالم. فقط خدا کنه دیر برنگردیم که مامان پوستم رو غلفتی میکنه.»
رئیس گفت: «چه مامان قلدری... بابات چی؟ اون چیزی نمیگه؟»
گفتم: «نه اصلاً... بابا که میآد خونه یا روزنامه میخونه یا کتاب یا تلویزیون ميبينه و اگه اینها هم نباشه، یک گوشه میشینه و غرق خیالاتش میشه.»
داشتم برای پیرمرد حرف میزدم که یکدفعه یکی از پیرمردها فریاد زد: «فرار کنید... فرار کنید...»
همه پا به فرار گذاشتند، حتی رئیس. رفتند پشت اتوبوس قایم شدند. چنان هم سریع رفتند که انگار همهشان کاغذهایي هستند که باد آنها را با خودش برده است. فقط من ماندم که بهموقع فرار نکردم. تازه وقتی هم به خودم آمد. پاهایم از ترس فلج شده بود؛ چون یک اژدها دیدم که از آب آمده بیرون.
بزرگ بود، به اندازهي یک ساختمان دهطبقه. از بدنش هم شرشر آب میریخت. وقتی رسید به ساحل، آبهايی که از بدنش ریخته بود ماسههای ساحل را شست و با خودش برد داخل دریا.
چنان ترسیده بودم که احساس کردم خودم را خیس کردهام. خواستم فرار کنم، دیدم نمیتوانم. اصلاً نمیشد از جایم تکان بخورم. مثل این بود که پاهایم را با چسب چسبانده بودند به شنهای ساحل. نمیدانم در خواب دیدهاید که میخواهید فرار کنید، اما نمیتوانید؟ خب من هم به همان حالت دچار شده بودم.
اژدها جلو آمد و جلو آمد. به نظرم رسید که هر چی جلوتر میآید کوچکتر میشود. اما وقتی رسید بالای سرم هنوز خیلی بلند بود. سرش را پایین آورد و مرا بو کرد. با خودم گفتم حتماً دارد بو میکند ببیند خوشمزه هستم يا نه.
خواستم فریاد بزنم بهخدا من خوشمزه نیستم. بعضی وقتها هم خیلی بدمزهام، یعنی گوشتتلخم. چون همیشه مامان این را به من میگوید. اصلاً هم خوشبو نیستم...
به فکرم رسید مثل این راسوها بوی بدی از خودم بیرون بدهم تا اژدها دست از سرم بردارد، اما دیدم اصلاً هیچ جای بدنم در اختیار خودم نیست.
اژدها مرا کمی بو کرد و یکدفعه گفت: «خوشم اومد... خوشم اومد... یکی پیدا شد که از من نترسید.» و كمي کوچکتر شد. من با چشمهای ورقلمبیده نگاهش کردم. یعنی چی؟ مگر اژدها هم حرف میزند؟
خیلی عجيب بود. اما زود تعجب را گذاشتم کنار. یادم آمد امروز از همان اولش عجیب و غریب بود. گفتم: «تو حرف میزنی؟»
اخم کرد و گفت: «مگه فقط خودت بلدی حرف بزنی؟» و باز هم کوچکتر شد.
گفتم: «خب ندیده بودم اژدها حرف بزنه.» و باز هم کوچکتر شد.
گفت: «حالا که دیدی.»
بعد اخمش وا شد و گفت: «خیلی خوبه که پسربچهي شجاعی مثل تو پیدا شد که از من نترسه. کلاً ما اژدهاها اینطوری هستیم. اگه کسی از ما ترسید، خب یا میخوریمش یا با آتیش کبابش میکنیم. اما اگه نترسید، باهاش دوست میشیم. خیلی خب، حالا بیا بازی کنیم.»
حالا شده بود اندازهي یک آدم معمولی.
گفتم: «چی؟ بازی کنیم!»
گفت: «آره. این پیرمردها همیشه میآن کنار دریا و من تا میخوام با اونا بازی کنم در میرن. خیلی خب بیا بشین نون بیار کباب ببر بازی کنیم.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «نون بیار کباب ببر.»
با خودم گفتم کی حال و حوصلهي بازی با اژدها را دارد. بهتر است بزنم به چاک. اما تا پایم را تکان دادم، دیدم اژدها شروع کرد به بزرگشدن. پایم را گذاشتم سر جای قبلیام و اژدها هم شروع کرد به کوچکشدن. دیدم چارهای نیست. خلاصه من و اژدها نشستیم به بازیکردن.
وای چه وحشتناک بود. مگر میتوانستم بزنم روی دستش. اما او همهاش میزد. هر بار هم میزد، از درد فریاد میکشیدم. اما او عین خیالش نبود. کرکر میخندید. پیرمردها هم از فرصت استفاده کردند و پریدند توی دریا. چنان هم سروصدا راه انداخته بودند که انگار یک مشت بچهمدرسه ندیدبدید را آوردهاند دریا.
من آی دلم میخواست بروم توي آب. آخر، ششصدتا تابستان بود که منتظر بوديم بابا ما را ببرد دریا و نبرده بود. حالا هم كه یکبار نصیبم شده بود بیایم دریا، گیر این اژدها افتاده بودم که عاشق نون بیار کباب ببر بود. نمیدانم این بازی را کی یادش داده بود.
پیرمردها خوب آببازی کردند. همانطور که نگاهشان میکردم با خودم گفتم ای بدجنسها، پس مرا برای این آوردهاید که یک اژدها با من بازی کند و شما بروید راحت آبتنی کنید. حالا که کوچک شده است راحت رفتید توی دریا. اژدها گفت: «من کوچک نشدهام.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «تو گفتی حالا که کوچک شدهام، اما من فقط برای تو کوچکم. برای آنها هنوز همان اندازه بزرگم.»
آمدم سؤال دیگری بکنم که اژدها محکم زد پشت دستم. چنان محکم زد که دادم درآمد. گفتم: «چرا اینطوری میزنی؟»
گفت: «زدم که حواست را جمع کنی و درست بازی کنی. همهاش داری میبازی.»
خب اژدها درست میگفت. من خوب بازی نمیکردم. همهاش او بود که میزد پشت دستم. هربار هم داد میزدم آخ... از بس اژدها زده بود، پشت دستم یک متر ورم کرده بود. آنقدر که خود اژدها هم خسته شد و گفت: «خب، من برم یه چیزی بخورم.»
بعد بلند شد، بدون اینکه از من تشکری بکند یا هدیهای بدهد رفت و توی آبها ناپدید شد. من که اینطوری دیدم گفتم الآن بهترین فرصت است كه لباسم را دربیاورم و بپرم توی آب. اما تازه داشتم دکمهي پیراهنم را باز میکردم که رئیس صدایم زد.
- آهای آقاپسر، چی کار میکنی؟
وقتی برگشتم دیدم اتوبوس دور زده، رئیس جلوي در است و همهي پیرمردها سوار شدهاند.
گفتم: «صبر کنید من هم برم توی
آب.»
پیرمرد گفت: «نمیشه. دیر شده. باید قبل از تاریکشدن هوا برگردیم خونه. تو دوست داری شنا کنی، خب اینجا بمون، هفتهي دیگه شاید اومدیم و تو رو هم بردیم.» و سوار شد.
از ترس جا ماندن و یک هفته کنار دریا بودن و بعدش سکتهي ناقص بابا و سکتهي کامل مامان دکمهها را بستم و دویدم طرف اتوبوس. همین که سوار شدم راننده گازش را گرفت. خیلی زود رسیدم شهر.
مرا جلوي خانهمان پیاده کردند و بدون اینکه حتی یک تشکر خشکوخالی هم بکنند رفتند. من هم رفتم توي خانه. مامان گفت: «زود اومدی.»
گفتم: «نخیر، خیلی هم دیر اومدم، چون رفتم دریا.»
مامان گفت: «خیلی خب، نمیخواد دوباره برام داستان بگی... لباست رو عوض كن و بيا غذا بخور.»
اما من گرسنه نبودم. دلم دریا میخواست که بروم در آن آبتنی کنم. فقط وقت ناهار مامان کلی سرم غر زد و گفت كه چرا دوباره با این بچههای نرهغول میروم نون بیار کباب ببر بازی میکنم. بعدش هم کلی کرم و پماد آورد و مالید به پشت دستهایم و گفت: «اگه باز هم با کسی نون بیار کباب ببر بازی کردی، من میدونم و تو.»
تصويرگري: سميه عليپور