اولینبار درست نفهمیدم بچهها از چه حرف میزنند، اما کمکم همهچیز دستم آمد. همهی این کلکلها و شوخیها و تهدیدها سرِ بازیِ استقلال و پرسپولیس است و این وسط انگار تنها کسی که به قول علی، توی باغ نیست منم که محض رضای خدا یک تیم ندارم که برایش کف بزنم و سروصدا راه بیندازم!
خب راستش بابا هم خیلی اهل فوتبال نیست. فقط هرجمعه صبح میرود کوه، آرام و بیصدا! چندباری مرا هم با خودش برد و توی راه وقتی نفس کم آوردم گفت قدمهای کوچک بردار... آهسته و پیوسته...
من هم یاد گرفتهام آهسته و پیوسته حرکت کنم.اما توی فوتبال از این خبرها نیست. همان دفعهی اول که به زور علی عضو تیم فوتبال فکسنی مدرسه شدم، فهمیدم اینجا کاری از دست قدمهای آهسته و پیوسته برنمیآید.
باید میدویدم و شرشر عرق میریختم و شش دانگ حواسم را میدادم به توپی که انگار تنها کار مهمش این بود که از من و پاهای پرانتزیام فرار کند. یکجورهایی احساس میکردم دارم روی تردمیل میدوم. از همان دستگاهها که توی باشگاه بدنسازی هست و وقتی میروی رویش باید ادای دویدن دربیاوری.
من هم فقط ادای فوتبال بازیکردن درمیآوردم و وقتی خیلی اتفاقی توپ به پایم خورد آنقدر هول شدم که فقط توانستم شوتش کنم به سمت جایی که خودم هم نمیدانستم کجاست و فقط شنیدم که یک عده داد میزنند: گــــل!
خوشحال شدم و خواستم همانطور که علی بعد از گل دور زمین میدود، مراسم شادی بعد از گل را اجرا کنم که دیدم اشتباهی به تیم خودم گل زدهام و دروازهبان بیچاره که یکدرصد هم احتمال چنین اتفاقی را نمیداد فقط دارد هاجوواج نگاهم میکند.
خب، تقصیر من چه بود؟ تا میآمدم به جای دروازه عادت کنم و بدانم از کدام سمت باید به کدام سمت بدوم، نیمهی دوم میشد و جای زمینها را عوض میکردند. درست مثل این بود که توی شطرنج، سفید را انتخاب کرده باشی و وسط بازی یکدفعه بگویند از حالا به بعد با مهرههای سیاه ادامه بده!
خب آدم دستوپایش را گم میکند دیگر. همینطوری میشود که به خودش كه میآید میبیند گل به خودی زده. انگار شاه خودت را کیش و مات کنی! باز خوب است شطرنج تماشاچی ندارد که اگر اسب را تکان دادی و گفتی کیش، جمعی دست و سوت بزنند و هورا بکشند.
اصلاً همین هوراها حواس آدم را پرت میکند. همان باری که به خودمان گل زدم، کلاس پنجمیها و ششمیها هم آمده بودند تماشا. دور تا دور زمین ایستاده بودند و جوری هو میکشیدند که نتوانستم از خجالت سرم را بالا بیاورم.
همانجا فهمیدم من آدم فوتبال بازیکردن نیستم، آن هم اینطوری. حتی اگر بدون تماشاچی برگزار میشد، باز هم برایم سخت بود. آخر من فقط کوهنوردي و شطرنج را دوست داشتم.
علی میگفت كه حالا کوه یك چیزی، ولی آخر شطرنج هم شد ورزش؟ بچهسوسول... خسته نشوی یك وقت...
پیمان هم میگفت كه شطرنج کسلکنندهترین کار دنیاست. میگفت كه آخر دوتا آدم چهقدر میتوانند ثابت و بیحرکت بنشینند روبهروی هم و زل بزنند به مهرههای سیاه و سفید؟ علی هم میخندید و میگفت خدایی چشمهايت سیاهی نمیرود؟!
نه من آنها را درك ميكردم که اینهمه میدویدند دنبال یک توپ، نه آنها مرا. با اینحال ما اصلاً در شرایط برابر نبودیم. هیچکس آنها را بهخاطر علاقهشان مسخره نمیکرد، چون همه مثل هم بودند. فقط من یکی تک افتاده بودم.
توی کل مدرسه غير از من تنها کسی که به شطرنج علاقه داشت پسري موفرفری با عینک تهاستکانی بود که همیشه شلوارش را تا زیر سینهاش بالا میکشید و مثل خودم به پسوند شترخوان آغشته بود. بهش ميگفتند: اِبی شترخون. اسم کاملش هم فکر میکنم ابراهیم بود. خودش که لام تا کام حرف نمیزد. اصلاً انگار از روز اول تنظیمات کارخانهایاش را روی سکوت گذاشته بودند.
از آنجا ميشناختمش که یکی دوباری با من آمده بود مسابقهی شطرنج. اتفاقاً مقام هم آورده بود. اما به قول علی اینجور مقامآوردنها به هيچ دردي نمیخورد و نهایتش این است که ناظم مدرسه یکی بزند پشتت و بگوید آفرین پسرم.
بگذریم از اینکه این آقای موفرفری را در همین حد هم تحویل نگرفتند. خب وقتی تنها فردي که شبیه توست چنین كسي است، حسابی احساس تنهایی میکنی و دلت میخواهد چهرهات را شطرنجی کنند که اصلاً دیده نشوی.
حالا نزدیک دربی است. معنی دربی را كه از علی پرسیدم اول یک دل سیر خندید و بعد گفت: «جداً نمیدونی؟» و باز دو ساعت دیگر غشغش خندید. آخرش گفت: «یعنی بازی دو تیم همشهری...» بعد هم توضیح داد که چرا به بازی استقلال و پرسپولیس میگویند دربی. پیمان هم اضافه کرد که این از آن بازیهای حساس و حیاتی است که کل ایران منتظر نتیجهاش هستند.
هر چه بیشتر میگفتند، بیشتر میترسیدم. خودم را میدیدم که وسط کلکلها هاجوواج ماندهام.
علی میگفت اینکه یک نفر فوتبالش خوب نباشد یا اصلاً نخواهد فوتبال بازی کند عجیب نیست. این عجیب است که یک نفر نخواهد فوتبال ببیند یا مثلاً نداند استقلال و پرسپولیس کجای جدول ردهبندیاند و کِی و کجا بازی دارند. میگفت این حداقل چیزهایی است که یک نفر باید بداند.
شاید هم راست میگفت. من تیم نداشتم و این یک واقعیت تلخ بود. اگر به خودم بود، خیلی تلخیاش را حس نمیکردم. اصلاً شاید متوجهش هم نمیشدم. اما حالا وضع فرق دارد.
تقریباً تمام دغدغهی همکلاسیهایم شده فوتبال. زنگ تفریحها میبینمشان که با هم دربارهی چیزهایی حرف میزنند که من سر درنمیآورم. حتی از اشتباههای داوری میگویند و رفتارها را نقد میکنند.
انگار فقط منم که هیچ حرف مشترکی با هیچ کدامشان ندارم و همینطور تکوتنها ماندهام و بهزور توانستهام با علی و پیمان حرف بزنم که آنها هم با هر حرفم شاخ درمیآورند و جوری رفتار میکنند که انگار فوتبالینبودن گناه کبیره است.
پیمان بشکنی زد و گفت: «آهان، فهمیدم! تو باید یه تیم انتخاب کنی.»
برایشان گفتم که خودم قبلاً دربارهاش فکر کردهام، اما وقتی هیچی نمیدانم، چهطور میتوانم تیم انتخاب کنم؟
علی گفت: «فکر کردی بقیه میدونن؟ همهی اینها فقط خواستهن یه تیم داشته باشن. مثلاً برادر من، فقط چون عاشق رنگ آبیه، استقلالی شده. هیچی هم از فوتبال حالیش نیست، اما جونش رو واسه استقلال میده. به اینها میگن طرفدارهاي...»
پیمان گفت: «دوآتیشه!»
علی گفت: «آره، آفرین، دوآتیشه!»
گفتم: «یعنی طرفدار رنگها بشم؟ بدون اینکه بازیکنها و مربیها رو بشناسم؟»
پیمان گفت: «آره دیگه... یه تیم انتخاب کن و وارد کلکلها شو. فقط یادت باشه نباید کم بیاری.حسابی روی برد تیمت پافشاری کن.»
علی گفت: «اگه تیمت باخت، بگو داور به نفع گرفت... اگه برد، بگو خب معلومه ما همیشه برندهایم... بگو قرمزته، آبیته، هر چی دوست داری... بعد هم کمکم بازیها رو نگاه کن و تخمه بخور و کیف کن.»
گفتم: «به همین سادگی؟»
پیمان گفت: «اولش باید ادای طرفدارها رو دربیاری، بعدش کمکم به خودت میآی و میبینی یه طرفدار واقعی شدی.»
مانده بودم چهکار کنم. دوست نداشتم همینطور بیخودی طرفدار یک تیم باشم. آن هم طرفداری که همهجوره از تیمش دفاع میکند و حاضر است یک ساعت تمام سر برد تیمش با دیگران حرف بزند و کل بیندازد. پیمان که دید توی فکرم، گفت: «تو دیگه زیادی داری سخت میگیری. یه رنگ انتخاب کن، قال قضیه رو بکن.»
نمیدانستم تنهایی و قدمزدنهای تکنفره توی حیاط مدرسه را انتخاب کنم یا برای اینکه بچهها توی جمعهایشان راهم بدهند بروم طرفدار دوآتشهی فلان تیم شوم. قرمز یا آبی؟ نمیدانستم.
آخرینبار که به اصرار این دو نفر سعی کرده بودم یک بازی فوتبال را ببینم، یادم آمد. فکر میکنم پنج شش دقیقه بیشتر از بازی نگذشته بود که چشمهایم گرم شد و خوابم برد. دقیقههای آخر از نیمهی دوم بود که بیدار شدم و چشمم خورد به زیرنویس تلویزیون. بازی صفرصفر مساوی بود.
خوب که فکر کردم دیدم تابهحال هیچوقت نتوانستهام یک بازی فوتبال را کامل ببینم. همیشه تکههایی از نیمه ی اول یا نیمهی دوم را دیدهام. انگار ذهنم پر از نیمههای فوتبالی است که دارند دنبال نیمهی گمشدهشان میگردند.
توی ذهنم نیمهی اول بازی استقلال و پرسپولیس را میچسبانم به نیمهی دوم بازی ملوان و ذوبآهن! برای من چه فرق میکند؟ فقط رنگها عوض میشوند. اگر نه همهچیز همان شکلی است. نمیدانم باید چهکار کنم؟!
علی دست میگذارد روی شانهام و میگوید: «بازی امروز یادت نره...»
بعد هم تا به خودم بیایم میبینم رفته...
تصويرگري: ناهيد لشگري