تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۴

همشهری دو - امیر اسماعیلی: زلزله طبس که آمد، همه شهر زیر و رو شده بود. تک و تنها سوار ماشینی شدم و خودم را به طبس رساندم.

وقتي رسيدم از شهر خبري نبود. ويرانه بود و ويرانه. زير آوار هر خانه، تعدادي از آشناهايم، فاميلم و دوستانم جان سپرده بودند. آخر كه شمردم، 65نفر شدند؛ پدر، مادر، خواهر، همه! يك روزه شدم تنها زن بازمانده از يك قوم. هنوز هم نمي‎دانم خدا چه تواني آن روزها به من داد كه 65 نفر از پاره‎هاي وجودم را دانه دانه پيدا كردم و به خاك سپردم. فقط 27سالم بود. شايد ديدن آن صحنه‎هاي دردناك، شايد از دست دادن همه آنهايي كه زير آوار ماندند، آمادگي و دليلي بر آن بود كه آن قدر قوي شوم كه رفتن علي و مجروحيت‌هاي مداوم محمد را تاب بياورم.

2 پسر داشتم و دارم. محمد و علي. علي 20سالش بود كه در جبهه شهيد شد. محمد هم جانباز است و 2 سال از علي بزرگ‌‌تر؛ جانباز 65‌ درصد. محمدم! 9 بار عمل جراحي انجام داده است. هنوز هم درد دارد. اما صبور است.

علي در عمليات كربلاي يك، در قلاويزان شهيد شد. هرسال شهريورماه مي‌روم قلاويزان. آنجا فقط دره و كوه است. در كنار جاده كه به سمت قلاويزان مي‌روم روي تابلويي نوشته؛ شهداي غريب غرب، از بس كه با غربت شهيد شدند.

علي را تقريبا 34ماهي بود كه نديده بودمش تا اينكه اول تير از جبهه آمد. 6 روز ماند و باز عزم رفتن كرد. گفتم: «مادر، كجا؟ من كه هنوز تو را نديدم! بمان لااقل به برادر مجروحت كمك كن. شما كه خواهر و برادر ديگري نداريد. بايد كنار هم باشيد». لبخند خاصي زد و گفت: «خدا هست. من را مي‌خواهيد چه كار؟» رفت. بچه‌هاي بسيج و محله، خدا خيرشان دهد، پيش محمد در بيمارستان مي‌ماندند و كارهايش را انجام مي‌دادند. بالاي تخت محمد كاغذي زده بودند و نوبت گذاشته بودند بين خودشان. شنبه صادق، يكشنبه احمد، دوشنبه ابراهيم و سه‌شنبه... هر كدام يك روز جاي علي را برايم پر مي‎كردند.

پيكر علي دير آمد. پسرم گلوله آرپي‌جي ‌خورده بود و... بچه‌هاي شهيد محله را آوردند. علي و 7 نفر با هم رفته بودند؛ حميد، سعيد، سيدكمال، مهرداد، رضا، يعقوب، سيدجعفر و علي. همه از همين محله خودمان با هم رفتند و در قلاويزان به فاصله 5دقيقه به 5دقيقه شهيد شدند. همه پيكرها را آوردند و در يك روز تشييع كردند به جز پيكر علي...

بچه‎هايي كه از منطقه برگشته بودند به محمد گفته بودند به مادرت نگو اما معلوم نيست پيكر علي پيدا شود چون سوخته است. محمد هم مجروح بود، براي همين بچه‌هاي محله خودشان رفتند كرمانشاه و توانستند شناسايي‌اش كنند. مرا نمي‌بردند به معراج شهدا. پدر شهيد حيدري در خيابان جلويم را گرفت و گفت: «حاج خانم! شما نرو». فكر مي‌كردند طاقت ندارم بدن سوخته‌اش را ببينم. به محمد هم سپرده بودند نگذارد من بروم. اما رفتم. بي‌هوا. نتوانستند جلويم را بگيرند. خودم رفتم معراج شهدا. گفتند: به شرطي پيكرش را مي‌آوريم كه رويش را كنار نزني. گفتم:« چرا؟ يعني حتي يك جاي سالم براي بوسيدن هم ندارد؟ مي‌خواهم ببينمش و بگويم التماس دعا. بگويم براي مادرت دعا كن». بالاخره تابوت علي را آوردند وسط حسينيه معراج شهدا گذاشتند. ديدم خيلي كوچك است. گفتم: «اين‌كه اندازه وقتي است كه قنداقش مي‌كردم!» ديگر خودم هم ديدمش. نيت داشتم ببوسمش. دورش بگردم جاي سالمي در بدن نداشت. پشت سر هم مي‌گفتم: ياحسين، علي من فداي علي‌اكبر شما! مي‌خواستند رويش را بپوشانند. گفتم: «باشد. من سنگ مزارش را، خاك مزارش را مي‌بوسم. ببريدش بهشت زهرا(س)».