آن روزهايي كه به آدمهايي از جنس پسرعمو ميگفتند «آزاده» من سنوسالي نداشتم و پسرعمو تازه از اسارت آزاد شده بود.
ميگفتند اسمش محمود است اما نميدانستم پس چرا بابا با خوشحالي ميگويد: «آزاده داريم». فكر كنم نزديك اسفندماه بود؛ رفته بوديم خانه عموي بابا. مادرش چند سال غمگين نشسته بود گوشه خانه. عكس محمود را گذاشته بود كنارش و مدام برميداشت و با پر چادرش پاكش ميكرد. گفت: «پسفردا اسفند ميشه، بايد گندم خيس بدم براي عيد». بعد اشك از گوشه چشمش چكيد و گفت: «به دست من سبز نميشه. الان 8 ساله سبزه خيس ميكنم، ميذارم يك جاي مرطوب، نازش ميكنم، دعا ميخونم، صلوات ميفرستم و فوت ميكنم به بركت خدا.
اما خشك ميشه، زرد ميشه. دستم به سبزه نيست». اين اصطلاح خودش بود. بابا و مامان هم همپاي زنعمو اشك ميريختند. بعد عمو گفت: «توكلت به خدا باشه زن. شك ندارم حالش خوبه. خانوم زينب(س) هم اسيري كشيد. به بانوي صبر توسل كن». بعد رو كرد به بابا و با لبخند گفت: «چند شب قبل خواب ديدم محمود نشسته دم پلهها و داره كفشاش رو ميپوشه. گفت بابا خوبي؟ گفت بهتر از اين نميشه. 8 ساله با دوستام تو عراق پاتوق كرديم». بعد خنديد. زنعمو هم پرسيد: «لاغر شده بود بچهم؟». عمو چپچپ نگاه كرد به زنعمو و گفت: «والا اوني كه من ديدم، از ما خواب و خوراكش بهتر بود». باز هم زنعمو قاب عكس محمود را برداشت، چادر را كشيد روي عكس پسرش و صورتش را از روي شيشه قاب بوسيد و گفت: «مادرجان! تو كه عصاي دست من بودي! تو كه يكدونه من بودي! تو كه محرم حرف مادر بودي! چرا پس به خواب من نمياي گلم؟».
ديده بودم كه بعد از هر ديداري، عمو زير آن درخت پرتقال توي حياط خانهشان، اشكش را پاك ميكند و به بابا ميگويد: «خدا منو ببخشه با اين همه دروغي كه ميگم». اما من فكر ميكردم عمو آدم بسيار مهرباني است كه از قصد دروغ ميگويد. كلاس چندم بودم، يادم نيست. معلم از دروغ مصلحتي برايمان گفت و من هم از مامان پرسيدم: «دروغ عمو به زنعمو هم مصلحتيه؟». مامان سكوت كرده بود!
پسرعمو كه از اسارت برگشت اين سؤال را دوباره از او كردم. نگاهم كرد و گفت: «بعضي چيزا رو نپرسي، تو هم آزاده ميشي».