هربار چشمام كه به دستكشها ميافتاد ميدويدم، روي چهارپايه جلوي پنجره ميايستادم، بالا و پايين ميپريدم، دستكشها را بالا ميگرفتم و با صداي بلند داد ميزدم: «صبر كن... دستكشها...». گوشهايش سنگين بود؛ صدايم را نميشنيد. ميرفت و ميرفت و ميرفت. من با دستكشهاي كاموايي توي قاب پنجره ميايستادم و دورشدن و نقطهشدنش را تماشا ميكردم. دستهاي كوچكم توي آن دستكشها لق ميخورد و انگشتهايم هيچوقت به بند دوم آنها نميرسيد اما بوي خودش را ميداد؛ گرماي دست پدربزرگ را داشت. وقتي نبود، وقتي دير برميگشت يا وقتي دلتنگي امانم را ميبريد، قصه من با دستكشها شروع ميشد. دستكشها را جاي دستهاي پيرش توي دستم ميگرفتم، جاي دستهاي نوازشگرش، روي سرم ميگذاشتم و فنجان چاي تازهدم را جاي دستهاي لرزانش به آنها ميسپردم. از آخرين باري كه دستكشهايش را جاگذاشت و رفت، سالها ميگذرد. دستكشها از همان لحظه آخر توي دستهايم جاماندند، گوشه صندوقچه خاطراتم جا گرفتند و بخشي از هويتم شدند. صندوقچه هنوز هم بوي پدربزرگ را ميدهد؛ هنوز عطر مهربان دستهايش از تار و پود آن بيرون نرفته و هنوز گرماي نوازشهايش را دارد.
تاریخ انتشار: ۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۷
همشهری دو - مرجان فاطمی: همیشه دستکشهایش را جا میگذاشت؛ یکبار روی کابینت، یکبار روی میز، یکبار کنار فنجان چای و یکبار هم پهلوی دفتر مشق و حساب پخشوپلای من.