سريع به حسين زنگ زدم. ميدانست. گفت: «دارم ميآم، بمون تا ببينمت». دلشوره داشتم. گريه ميكردم. حسين آمد. «رؤياجان چرا گريه ميكني؟» گفتم: «حسين نرو!» نگاهي به ساختمان آتش گرفته پلاسكو كرد و گفت: «برو سركارت». چند قدم رفت و برگشت. كارت بانكياش را داد و گفت: «امروز حقوق ريختن، قسط بانك رو بده، عقب نيفته». گفتم: «ميمونم تا بياي». گفت: «برو سنگ ميخوره بهصورتت، نترس! انشاءالله فردا صبح ميآم و با هم ميريم كلهپاچه ميخوريم». گفتم: «مواظب خودت باش». حسين هم 2بار گفت: «مواظب خودت باش».
اولينبار حسين را در همايش رزميكاران در ايستگاه 5 توچال ديدم. آشنايي تا ازدواجمان زياد طول نكشيد. چهارم اسفندماه ۱۳۸۸ ازدواج كرديم. چندماه بعد هم رفت سربازي. صبح تا ظهر پادگان بود و بعدازظهر تا نيمهشب در پيك موتوري كار ميكرد.
ساعت 12شب ميآمد و ميگفت: «حالداري بريم بيرون؟» با موتور ميرفتيم ميدان تجريش. تابستانها بلال و زمستانها چاي زغالي ميخورديم. با حسين بودن خيلي خوب بود. اين ۷ سال تفريحمان كوهپيمايي بود. بيشتر جمعهها، 4صبح ميرفتيم كوه و كلهپاچه ميخورديم. شبها وقتي از سركار برميگشتم، ميديدم چاي دم كرده است، اما خودش نيست. صدايش ميزدم و دنبالش ميگشتم. يكبار در كمد، زير لباسهايش پنهان شده بود. شبهايي كه در باشگاه شاگرد داشت و دير ميآمد، كمي ناراحت ميشدم. آنقدر شوخي ميكرد تا من بخندم و تا نميخنديدم دست برنميداشت. دلم براي شوخيهايش تنگ شده است. براي 45سال آينده برنامهريزي كرده بوديم. دفترچهاي داشت كه نقشههايش را مينوشت و ميگفت: «اگر بنويسي، اتفاق ميافته». هركدام از كارها را كه انجام ميداد، كنارش علامت ميزد.
هميشه زنگ خانه را ميزد. ميگفتم: «مگه كليد نداري؟» ميگفت: «تو خونهاي كه زن هست، مرد نبايد كليد بندازه». واژه عاشقانهاش «زندگيام» بود كه در پيامهايش برايم مينوشت. سركار كه بودم هر بار كه دلش تنگ ميشد ميگفت: «يه عكس يهويي بفرست». ميفرستادم. او هم براي من از سركار عكس ميفرستاد.
اولينبار كه به او لباس مخصوص كاركنان آتشنشاني را دادند تا وارد خانه شد، احترام نظامي گذاشت و گفت: «خبردار!» بعد خواست برويم عكاسي. گفتم: «حسينجان! اين موقع شب كوتاه بيا». اصرار كرد. رفتيم. خيلي شـــــوق داشـت. وقتي ميگفتم: مواظب خودت باش، ميخنديد و ميگفت: «نترس من مرد آتشم!»
ديدم مردم فرار ميكنند و از پلاسكو دور ميشوند. پاهايم توان حركت نداشت. چهاردست و پا به سمت پلاسكو ميرفتم تا به حسينم برسم. مردم ضجه ميزدند. هر آتشنشاني كه ميآمد صورتش از دوده و سياهي قابل شناسايي نبود. از همه ميپرسيدم حسين من را نديديد؟ فهرست مصدومان را نشانم دادند، اسم حسين نبود.
مدام فكر ميكنم حسين چقدر زجر كشيده؟ لحظه آخر اسم چهكسي را صدا ميزده؟ بعد از خاكسپاري يك شب خوابش را ديدم. ۳ درجه ارتقا گرفته بود. خيلي دلتنگ و بيقرارش هستم. حسينم رفت اما داغي كه بر دل ما گذاشت، كسي نميتواند درك كند. رفتنش را باور نميكنم. هنوز هم وقتي تلفن زنگ ميخورد دلم ميلرزد و از خدا ميخواهم حسين پشت خط باشد. هر صبح چشم بهراهش هستم.
نظر شما