احساس گناه منطقبردار نيست. مهم نيست چقدر مقصر باشي يا چه نقشي داشته باشي. احساس گناه گاهي فقط با تماشاي گناه سراغت ميآيد و تا سالها، تا آخر عمر، رهایت نمیکند.
محمد خرسندی آشتیانی، پزشك متخصص و استاد دانشگاه تهران، از زمان دانشجوییاش ميگويد. از چهلوپنج سال پیش و همنشینی با کسی که احساس گناه تا پایان عمر رهایش نکرد.
سالهای ۴۹ و ۵۰ مشهد پزشکی میخواندم. در خانهای مستاجر بودم. یکی از شبها که امتحان داشتم و برای درس خواندن تا دير وقت بیدار مانده بودم صدای عجیبی از حیاط شنیدم؛ صدای ضجه و التماس که برای آن خانهی آرام غیرمنتظره بود.
از بالکن خم شدم توی حیاط و دیدم حاج افشار، صاحبخانهام، روی سجاده نشسته و طور عجیبی مویه میکند. دو سه ساعت به نماز صبح مانده بود.
او روی سجاده افتاده بود و با گریه و زاری الغوث میخواند و توبه میکرد. برگشتم توی اتاقم و سعی کردم درس بخوانم. نشد.
فردای آن روز قبل از رفتن به دانشگاه حاج افشار را دیدم که مثل هر روز دارد گلهای باغچه را آب میدهد و اثری از زاری شب قبل در صورتش نیست.
حاج افشار قدبلند بود و سفت و سخت و محکم. شبیه کماندوها بود. شبیه بادیگاردهای شاه که در تلویزیون نشان میدادند.
هفتاد هشتاد سالی داشت اما هنوز قوی بود. شنیده بودم بازنشستهی شهربانی است اما بیشترش را نمیدانستم.طبقهی اول خودش مینشست و طبقهی دوم را اجاره داده بود.
گاهی که مستاجر زیاد میشد یک اتاق از طبقهی پایین را هم اجاره میداد. خانهاش را برای مستاجر ساخته بود. طبقهی بالا یک بالکن بزرگ سرتاسری داشت که چند اتاق به آن مشرف بود و ما شش دانشجو توی این اتاقها میخوابیدیم.
سه تا از ما دانشجوی پزشکی بودیم و سه تای دیگر رشتههای دیگر میخواندند.
حاج افشار نصف کرایهی مرسوم را میگرفت و به جایش یک شرط داشت. اتاقهایش را فقط به دانشجوهای مومن اجاره میداد و اگر میفهمید کسی نماز نمیخواند سر ماه جوابش میکرد.
کرایهاش را هم نمیگرفت. یک روز یکی از همکلاسیهایم را دیدم که اسبابکشی کرده به خانهاش. میدانستم چپی است. در کوه در گروه کوهنوردی چپیها دیده بودمش.
صبحها دم حوض میدیدمش که وضوی نماز صبحش را صوری میگیرد و میرود. چند روز نگذشت که آمد پیش من و گفت: «وساطت کن بیرونم نکند.
فهمیده نماز نمیخوانم.» ميدانست حاج افشار من را خیلی دوست دارد. یادش مانده بود. به همکلاسیام گفتم: «چطور لو رفتی؟»
گفت: «آمده پشت در اتاقم دیده بعد از وضو نماز نمیخوانم.»
گفتم: «وقتت را تلف نکن. دارد اجاره را نصف میگیرد فقط برای نماز. تو هم که اینکاره نیستی. محال است بگذارد بمانی.»
حاج افشار او را بیرون کرد و دانشجوی دیگری را به جایش آورد. خانهی حاج افشار تنها خانهی مجردی ما نبود. ما در دو خانه زندگی میکردیم.
خانهی دوممان از آن خانههای دانشجویی بود که مدام از آن صدای موزیک و تفریح بلند بود. جایی بود فقط برای خوشگذرانی یا در واقع برای ردگمکنی. وقتهایی که درس و امتحان نداشتیم بیشتر در آن خانه میماندیم.
میرفتیم تکثیر نوار و اعلامیه. دو ضبط را روبهروی هم میگذاشتیم و نوارهای دکتر شریعتی را تکثیر میکردیم. بعضی نوشتهها یا اعلامیههای امام را اگر امکان چاپشان نبود با کاربن تکثیر میکردیم.
میدانستیم ساواک هیچوقت به آن خانه شک نمیکند. خوشگذرانها معمولا سیاسی نبودند. خیلی توی آن خانه وقت میگذراندیم اما خانهای که قرار بود توی آن زندگی کنیم و درس بخوانیم خانهی حاج افشار بود.
گاهی میرفتیم و میدیدیم ساواک آمده خانهی حاج افشار، کتابهایمان را به هم ریخته، چیزی پیدا نکرده و رفته.
منبع:همشهري داستان