نزدیک صبح بود و 5 نفر تمام شب را در واگن درجه2 با هوایی سنگین و دود گرفته به سر برده بودند. پیرزن درشت اندامی، غمگین و ماتمزده، شبیه به یک بسته بزرگ بیقواره در لاک خود فرو رفته بود.
در کنارش پیرمردی لاغر و ضعیف با چهرهای رنگپریده و چشمانی که به زحمت باز میشد، نشسته بود و هرازگاهی آه عمیقی میکشید و نالهای به دنبالش. پیرمرد با حالت شرمندگی از باقی مسافران بابت جای مناسبی که در اختیار همسرش قرار داده بودند، تشکر کرد. بعد برگشت و لبه روانداز زنش را مرتب کرد و با همان لحن گفت:
- حالت خوبه خانم؟
زن بدون اینکه پاسخی بدهد، دوباره پارچه را روی چشمهای خود کشید و صورتش را پنهان کرد. مرد لبخند تلخی زد و گفت: «ای دنیای بیوفا...ای داد و بیداد...».
پیرمرد برای همسفراناش توضیح داد که علت غمگین بودن زن بیچاره، غصه تنها پسرشان است که جنگ او را از آنها جدا کرده است. گفت که 20سال تمام عمرشان را وقف او کردند. چند سال قبل راهی رم شد تا ادامه تحصیل بدهد. آنها هم گاهی به دیدنش میرفتند. بعد جزو نیروهای داوطلب، به جبهه جنگ رفت. گفت ناراحتیاش بیشتر از این بابت است که اطمینان داده بودند او را تا 6 ماه اول بهخط مقدم نمیفرستند ولی همین دیروز تلگراف زدند و گفتند بیایید با بچهتان خداحافظی کنید... .
زن زیر سنگینی روانداز مثل حیوانی زخمخورده در خود میپیچید و ناله میکرد. مطمئن بود بهرغم همه توضیحاتی که شوهرش میداد هیچیک از آن آدمها تا شرایط او را نداشته باشند، نمیتوانند با او احساس همدردی کنند. یکی از مسافران که با دقت بیشتری حرفهای پیرمرد را گوش داده بود، گفت: «حالا بیایید خدا رو شکر کنین پسرتون فقط به خط مقدم اعزام شده و اتفاق دیگهای نیفتاده. بچهمان از همان روز اول جنگ رفت جبهه؛ حتی 2 بار هم زخمی شد و برگشت عقب ولی باز هم فرستادنش همون جا...».
مسافری دیگر گفت: «من را چرا نمیگید؟ دو تا پسرهام و 3 تا از برادرزادههام خط مقدم هستن».
شوهر زن با ناراحتی جواب داد: «درسته... ولی در مورد ما فرق میکنه. آخر ما فقط همین یک پسر رو داریم...».
- چه فرقی میکنه؟ توجه بیشتر به بچه یک چیز دیگه است اما اگر چند تا بچه داشته باشی، نمیتونی بگی کدام رو بیشتر دوست داری. مهر و محبت نون نیست که بشه تکهتکه بین بچهها تقسیم کرد. یک پدر، تمام عشق و محبت خودش رو بدون کوچکترین توفیری به تکتک بچههاش میده؛ حالا چه یکی باشه، چه 10 تا. من هم دلواپسم اما نمیگم نصف دلم پیش یکیه و نصف دیگهش پیش اون یکی. دلنگران جفتشون هستم.
شوهر زن منمنکنان گفت: «بله، کاملا درسته. ولی فرض کنین پدری 2 بچه توی جبهه داشته باشه و خدایناکرده یکی رو از دست بده؛ باز هم یک پسر داره که دلش رو به اون خوش کنه؛ ولی من چی؟».
- ای بابا، بهخاطر همین یک بچه هم باید دوباره به این زندگی نکبتبار ادامه بدی؛ ولی اگه تنها بچهت بمیره خودت هم میتونی راحت سرت رو بگذاری زمین و بدبختیهات به آخر میرسه... .
پیرمرد چاق سرخرویی که از ابتدای سفر با چشمهای متورم گوشهای کز کرده بود و طوری نفسنفس میزد که گویی تحمل هیکل سنگین و در عین حال ضعیفش برایش مشکل بود، یکباره روی صندلی تکانی خورد و غرید:
- همهش چرت و پرته. اینقدر حرفهای بیخود نزنین. مگه ما فقط بهخاطر فایده شخصی بچههامون رو به وجود میآریم؟!
سایر مسافرها از سر همدردی نگاهی به او کردند و همانی که پسرش از ابتدای جنگ در خط مقدم بود، گفت: «تو درست میگی عموجان! بچهها متعلق به ما نیستن. اونا به مملکتشون تعلق دارن».
مرد چاق بلافاصله جواب داد: «هوم... این هم نیست. مگه اون وقتی که بچه درست میکردیم اصلا به فکر مملکت بودیم؟! آنها به دنیا آمدن به خاطر اینکه... بهخاطر اینکه باید به دنیا میآمدن و از وقتی که متولد شدن جای ما رو توی زندگی گرفتن. این عین حقیقته. ما به آنها تعلق داریم نه آنها به ما. وقتی هم که 20سالشون شد درست همون چیزی هستن که ما تو سن 20سالگی بودیم. ما هم پدر و مادری داشتیم. تو دنیا خیلی چیزها هست.
چه میدونم؛ مثل تفریح، سیگار و خیلی چیزهای دیگه و البته مملکت که اگر ما رو هم طلبید باید بلافاصله همه بریم؛ حتی اگر پدر و مادرها مخالفت کنن. عشق به وطن توی سن و سال ما هنوز هست؛ حتی گاه بیشتر از بچههامون. کدام یک از شما ادعا میکنه که از بودن پسرش در جبهه خوشحال نیست؟».
همه ساکت بودند و فقط سرها را به علامت تصدیق تکان میدادند. مرد چاق ادامه داد: «پس ما باید به احساسات بچههامون تو 20سالگیشون اهمیت بدیم. این طبیعیه که عشق به وطن توی بچهها بیشتر از ما باشه. درست نیست که مدام حواسشون به ما باشه و مثل ما پیرمردها نتونن از جاشون تکون بخورن و خونهنشین باشن...
اگه قراره مملکت وجود داشته باشه مثل یک نیاز طبیعی و مثل نونی که باید برای رفع گرسنگی خورد، یکی باید پیدا بشه که ازش دفاع کنه و این کار رو جوانهای 20ساله ما میکنن. اصلا هم لازم نیست کسی براشون گریه کنه؛ چون اگه کشته شن، شاد و سرفراز میمیرن. حالا مگه بده که یه جوون، شاد و سرافراز از دنیا بره؛ بدون چشیدن تلخیهای زندگی و دیدن چیزهای ناگوار؟ بله، کسی نباید اشکی بریزه. باید خندید، مثل من. یا حداقل خدا رو شکر کنین؛ همین کاری رو که من همیشه میکنم. میدونین پسر من قبل از مرگش نوشته بود که از مردن به خاطر میهنش راضیه و این بهترین پایانیه که همیشه توی زندگی آرزو میکرد. میبینین من هیچوقت رخت سیاه تنم نکرده و نمیکنم. میبینین...».
لبه کتش را با هیجان زیاد تکان میداد تا نشان آنها بدهد. لبهای بیرنگش بهشدت بالای دندانهای گمشدهاش میلرزید و با چشمهای مرطوب و بیحرکت به آنها نگاه میکرد. بعد قهقهه تلخی سر داد که بیشتر شبیه هق هق بود. همه مسافران با هم گفتند: «کاملا درست میگی. کاملا درسته...».
پیرزن پیچیده لای رواندازش در گوشهای مچاله شده بود و به گفتوگوی آنها گوش میداد. طی چند دقیقه اخیر، سعی کرده بود چیزی در حرفهای شوهر و دوستان و اطرافیاناش پیدا کند که ذرهای غم و اندوه بزرگش را آرام کند؛ چیزی که ثابت کند یک مادر به بودن پسرش در محلی پرخطر راضی است؛ چه رسد به اینکه با مرگ او مواجه شود.
هنوز حرف قانعکنندهای میان همه دلداریها نیافته بود و بیشترین درد از این بابت بود که میدید هیچکس احساس واقعی او را درک نمیکند. حالا از شنیدن حرفهای آن مسافر، مات و تقریبا گیج شده بود. یکباره به اینجا رسیدکه نهتنها او را درک نمیکنند بلکه او نیز نمیتواند خودش را در ردیف پدر و مادرهایی قرار دهد که بدون ریختن حتی یک قطره اشک تن به جدایی و دوری از فرزندشان یا مرگ آنها میدهند.
سرش را بلند کرد و خود را کمی بهطرف بقیه قوس داد تا با توجه بیشتری به حرفهای پیرمرد چاق در مورد پسرش گوش بدهد که چطور مانند یک قهرمان بزرگ و تمامعیار بهخاطر امپراتور و میهن خرسند و سرافراز به جبهه جنگ رفته؛ بدون ذرهای افسوس و پشیمانی... به نظر میرسید وارد دنیایی شده که حتی هرگز در خواب هم ندیده است؛ دنیایی که تا آن زمان برایش ناشناخته مانده بود. خوشحال بود از اینکه میشنید همه آن پدر شجاع را تسلی میدهند که صبورانه از مرگ فرزندش میگوید.
بعد یکدفعه و بدون مقدمه - انگار که هیچکدام از صحبتهایی را که رد و بدل شده بود نشنیده باشد؛ درست مانند کسی که تازه از خواب پریده و به دنیای فانی قدم گذاشته - رو به پیرمرد کرد و با لحنی ساده پرسید: «یعنی راست راستی پسر شما کشته شده؟!».
همه به پیرزن خیره شدند؛ پیرمرد هم همینطور. رو به او کرد و چشمهای پفکرده مرطوب خاکستریرنگاش را به او دوخت. برای لحظهای کوتاه سعی کرد جوابی به او بدهد اما کلمات یاریاش نکردند. چشم از او برنمیداشت. گویی یکباره از سؤال نابجا و تا حدی احمقانه پیرزن دریافته بود که واقعا پسرش مرده و برای همیشه از بین آنها رفته است؛ برای همیشه.
در یک آن، چهرهاش به هم تنیده شد و درهم ریخت. با شتاب دستمالی را از جیب کتش بیرون آورد، روی صورتش گرفت و در مقابل چشمان متعجب بقیه مسافران، با صدایی بلند و غیرقابل کنترل، هقهق تلخ و دردناکی را سر داد.