او خیلی از من بزرگتراست و آنوقتها قرار بود وارد سینما بشود؛ آن هم برای کارگردانی؛ این بود که همه هوایش را داشتند.
از این گذشته، تنها دختر خانواده بود و اینکه برایش اتفاقی افتاده بود و مدتی را در خانه پدری میگذراند، خیلی مهم بود.
اگر من جایی گند میزدم، آنقدرها مهم نبود. وقتی کلی خانه بود، باید نوکپنجه راه میرفتی و حتی وسط عصر صدایت را پایین میآوردی.
مادرمان کانادایی است؛ نمیدانم چرا این را گفتم، به جز اینکه شاید نظرش را درباره کلی توجیه کند؛ زرنگها مخصوصاند.
ین جمله الکی را سرهم کرده بود و معنیاش این بود که با آدمهای باهوش و بااستعداد باید جور خاصی رفتار کرد؛ انگار مرضی، چیزی دارند.
برای مادرم، کلی یک سیاره آسمانی بود که بر زندگی ما سقوط کرده و هیچکس نمیدانست چطور به آنجا آمده و بزرگی سوراخی که ایجاد کرده، چقدر خواهد بود.
وضع من در مدرسه هیچوقت تعریفی نداشت؛ برادر بزرگترم - پیتر - هم همینطور بود.
بعد کلی از راه رسید و مادرم همه را مجبور کرد ساکت باشیم تا از خواب نپرد و مثل خانوادهای که پانتومیم بازی میکنند دستهایمان را تکان بدهیم و کفشهایمان را دربیاوریم.
یاد یک روز صبح میافتم. داشتم یواش توی آشپزخانه راه میرفتم؛ میخواستم صبحانه درست کنم. کشوها را یواش باز میکردم و رفتارم جوری بود که انگار نیستم.
توی این 2هفتهای که کلی برگشته، همهاش همینطور بودم. به نظرم میآمد همه زندگیام اینجوری بوده. کلی با آیدان زندگی میکرد. اسباب اثاثیه و همه چیز خریده بودند.
بعد کلی سرش کلاه گذاشت و آیدان گذاشت رفت. آیدان کارش درست بود. از اینش خوشم میآمد که زرنگ بود.
ایرلندی بود، اهل دوبلین و بلد بود چطوری شوخی کند. حرف فوتبال میزد و دوست داشت به جز خودش، دهن بقیه هم بجنبد.
آشنایی با آدمی مثل او عالمی داشت؛ بهخصوص واسه من. چون بابا رفته بود، پیتر زن گرفته بود و در آن خانه پر از زن، من تنها بودم.
این سالی بود که دعا میکردم چند سانت بلندتر بشوم و فضای خالی پشت لبم را میتراشیدم تا شاید چیزی سبز شود.
این بود که رفاقت با آیدان با یک متر و 87سانت قد خوب بود. کلی مسخرهاش میکرد اما میخندید و میگفت راست میگی، خودت رو چند کیلو لاغر کن. اگر بین خودمان بماند، باید بگویم که درست میگفت.
کلی آنوقتها تپلمپل بود اما آیدان تو روش میگفت؛ کاری نداشت که کلی نسبتا معروف بود؛ آدم روراستی بود؛ در عشق هم روراست بود.
اما کلی ظرفیت نداشت. بعد از رفتن آیدان معلوم بود کلی دوزاریاش افتاده؛ چون خودش را توی اتاق سابق پیتر - که من اتاق بدنسازی کرده بودم- حبس میکرد.
اتاق را صاحاب شد و تمام روز پردهها را میکشید، توی رختخواب میافتاد و فیلمهای قدیمی سیاه و سفید تماشا میکرد. یادم می یاد ازش پرسیدم: «چرا به اتاق سابق خودت نمیری؟». گفت: «نمیتونم تو یک اتاق هم بخوابم، هم کار کنم؛ من اتاق کار لازم دارم».
وری این را گفت که انگار اتاق کار یکی از چیزهایی است که نمیشود بیآن زندگی کرد؛ مثل آب آشامیدنی. گفتم: «اما من باید ورزش کنم». گفت: «تو 14سالته، هنوز بدنت فرم نگرفته. فقط باید مواظب باشی اونقدر زیادهروی نکنی که چشات کور شن». این یک نمونه کلاسیک از حرفای کلی بود. همیشه بلد بود چطور حال آدم را بگیرد.
حالا کلی برگشته بود و من مجبور بودم وسایل ورزشم را از اتاق پیتر بردارم و توی خانه هر جا میشد پخش و پلا کنم. صندلی وزنهبرداری را با وزنهها توی اتاق خودم گذاشتم. دستگاه سفتکردن عضلات شکم را توی اتاق نشیمن گذاشتم.
میله بارفیکس را بالای پلههایی که به در ورودی میرسید، نصب کردم و با اینکه بابت تصاحب اتاق پیتر از کلی دلخور بودم، وقتی برای تمرین از اینجا به آنجا میرفتم، احساس میکردم راکی هستم. نرمش که میکنی دلت میخواهد زمان همانطور جادویی و سریع بگذرد. اول از اتاق خودم شروع میکنم؛ 4 بار 20تا میزنم.
بعد بدو بدو میروم طبقه پایین سراغ شکمسفتکن. اگر تا حالا از این دستگاهها ندیدهاید، بگویم که شبیه نصف یک کار تفریحیاند؛ نصف دوچرخه یا نصف تاب. باید رویش دراز بکشید، دستها را بالا ببرید، بعد بلند شوید.
آدم پول میدهد که ورزش شکم چیز دیگری بشود اما ورزش شکم ورزش شکم است. اما من ولکن نیستم و سعی میکنم روی اون دستگاه 200تا بزنم؛ 4 تا 50تایی. دردش بد است؛ این است که به چیزی فکر میکنم که حالم را بگیرد، مثل کلی. وقتی کفرم بالا میآید 50تای آخر را راحتتر میزنم.
میخواهم به او نشان بدهم که اگر بخواهم میتوانم بدنسازی کنم. چون بین من و او همیشه این بود که چون هر دومان تپل بودیم، به هم کنایه میزدیم که دائم به چاقی فکر میکنیم. مثلا اگر کلی ناهار نمیخورد، من چیزی شبیه به این میگفتم: «باز رژیم گرفتی؟ تو که اصلا چاق نیستی».
سعی میکردم کاری کنم که احساس بدبختی بکند و اگر او مرا روی دستگاه میدید (مال کلی بود اما هیچوقت ازش استفاده نمیکرد)، چیزی شبیه به این میگفت: «جان، تو که هنوز رشدت کامل نیست. این چربیا خودش آب میشه. عجلهات چیه؟».
خوشمان میآمد همدیگر را اذیت کنیم. از اینکه شروع کرده بودم به نرمش و بدنسازی کفرش بالا میآمد. اگر وقتی وزنه دستم بود چشمش به من میافتاد، بنا میکرد داد کشیدن؛ میگفت هنوز بچهام و خیلی زود است که مرد بشوم. میدانم همه فکر میکنند من کودنم اما میفهمیدم همهاش به خاطر آیدان است، نه من. بیشتر روزها مواظب بودم طرف کلی آفتابی نشوم.
خلاصه ورزش شکم که تمام میشد، میدویدم بالای پلهها سر وقت بارفیکس. میله طوری نصب شده بود که وقتی میرسیدم بالا، از شیشه، مردم توی خیابان را میدیدم. این کار عمدی بود. راستش هیچوقت کشته مرده بدنسازی نبودم، چیزی لازم بود که حواسم را پرت کند؛ یعنی منرا از واقعیت دور کند؛ وگرنه دیوانهام میکرد.
این بود که مردم را تماشا میکردم و چند وقت یک بار یکی از آنها مرا از آن طرف شیشه میدید؛ کلهام را میدید که بالا پایین میرود. باید قیافهشان را میدیدی؛ دوباره نگاه میکردند که بفهمند موضوع چیه. از خیابان مثل شعبدهبازی بود؛ مثل حالت بیوزنی. برای آنتراکت دادن وسط برنامه سنگین روزانه منظره خوبی بود.
آن روز صبح فقط خیال داشتم بارفیکس بزنم و خیابان را تماشا کنم. کاری به بقیه چیزها نداشتم. از روی دستگاه فوری آمدم طرف بارفیکس و دستهایم را بهاش گرفتم. نمیدانم چقدر واردید اما وقتی آدم بارفیکس میزند، انگشتاناش را به یک شکل غیرعادی میبیند؛ ناخنها به طرف آدم هستند؛ مثل اینکه دست کسی دیگر است که میخواهد صورت آدم را لمس کند. یادم میآید ناخنهایم را نگاه میکردم که سفید شده بودند، چون خون رفته بود جاهای دیگر و فکر میکردم عوضش برایشان خوب است.
بعد کول را دیدم که توی خیابان بود و به طرف خانه ما میآمد. کول را نمیشد از قلم انداخت چون پوستش سیاه بود، قدش 2 متر و 5/2 سانت و سنش 14سال بود. من فقط یک ماه بود باهاش آشنا شده بودم؛ بعد از اینکه برای امتحانهای تجدیدی به این مدرسه جدید رفته بودم. اول تابستان تقریبا همه را رد شده بودم و این از آن مدرسههایی بود که تو وقت کم خیلی چیزها را تو مغز آدم فرو میکنند تا ماه دسامبر بتواند دوباره امتحان بدهد.
کول هم باید بیشتر درسها را از نو میگذراند. اما عجی ب اینجا بود که هر کدام در درسهای متفاوتی تجدید آورده بودیم. یادم میآید وقتی این را فهمیدم برایم خیلی مضحک بود؛ اینکه 2 نفر اینقدر احمق باشند اما نوع حماقتشان با هم فرق داشته باشد. این بود که من و کول فقط در یک کلاس با هم بودیم؛ هنرهای بازیگری؛ درسی که خیلی کمتر از آنکه دلمان میخواست، بازیگری داشت.
هر دویمان چون خیال میکردیم آسان است، آن را گرفته بودیم اما بیشترش خواندن تاریخ سینما و تئاتر بود؛ چیزهای خشک. خیلی حوصلهام سر رفته بود تا کول از راه رسید. مثل همیشه دیر کرد. 2 هفته از شروع کلاس گذشته بود. یک متر و90. دفعه اول که دیدمش باورم نمیشد. همه سؤالهای عادی را ازش پرسیدم. گفتم:« اون بالا هوا چطوره؟ چطور واسه خودت لباس پیدا میکنی؟ پدر مادرت قدبلندن؟ خواهر برادرات چطور؟» و کول گفت: «نه داداش، فقط منم که قدم بلنده». معلوم بود همه همین چیزها را از او میپرسند.
میخواستم حوصلهاش را سر ببرم اما عادت کردن به او کار آسانی نیست؛ از آنکه فکر کنی سختتر است. وقتی دیدمش که یواشیواش در خیابان راه میرود، هنوز عادت نکرده بودم. از بالای بارفیکس به نظرم مثل یک غول جادویی آمد. مرا دید و دهنش باز ماند.
من خندیدم و میله را ول کردم. معلوم نیست چرا هر وقت کول را میدیدم اینقدر خوشحال میشدم. خوشحال! و این دفعه اولی بود که آمده بود خانه ما؛ مثل این بود که به دوستی تازهمان مهر زده باشد؛ مثل چراغ سبز بود. نمیخواستم احساساتی بشوم اما راستش را بگویم، نزدیک بود از پلهها سکندری بخورم.
در را باز کردم و گفتم: «چه خبر کول؟». با هم مثل همیشه دست دادیم؛ نمیتوانم بگویم چطوری؛ دستها را پایین میگرفتیم و بعد کنار هم جور خاصی که از دیدن کلیپهای تو تلویزیون یاد گرفته بودیم راه میرفتیم اما این طرز راه رفتن برایمان شخصی بود. از تلویزیون یاد گرفته بودیم اما خودمان چیزهایی بهاش اضافه کرده بودیم.
کول مثل دیوانهها خندید؛ «سلام داداش. انگار داشتی پرواز میکردی! قالیچه جادوت کو؟»
به میله بارفیکس اشاره کردم.
گفت: «هان، پس اینه. میخوای خوشهیکل بشی».
گفتم: «بیا تو اما یواش بیا بالا، خواهرم خوابه و مواظب باش داداش، میدونی که این سقفا کوتاهن! خوش اومدی».
رفتیم بالا به اتاق نشیمن و مدتی راجع به اتفاقهای مدرسه حرف زدیم. کول از آنهایی بود که همیشه میخواست مثبت باشد. معمولا میگفت: «البته که ازت خوشش مییاد». یا «نگران اون نباش، کاری به کارت نداره». این بود که بعد از گپزدن با کول خیال میکردی شاه همه دنیایی اما او بود که کلهاش توی آسمانها قرار داشت. داشت راجع به من چیزهای خوب میگفت و من نگاهش میکردم و از خودم متشکر بودم؛ انگار قدبلندی او به من مربوط بود. بعد زد به سرم که کول را به کلی نشان بدهم.
گفتم: «همین جا باش، میخوام کسی رو بیارم. یه دقیقه صبر کن».
چند دفعه در اتاق کلی را زدم اما جواب نداد؛ این بود که در را کمی باز کردم. خواب بود، اما ویدئو را خاموش نکرده بود و فیلم قدیمی و سیاه و سفیدی که گذاشته بود، هنوز پخش میشد؛ اسمش «داستان فیلادلفیا» بود.
گاهی این فیلم را روزی 3 دفعه نگاه میکرد. اگر میرفتم توی اتاقش، چیزی شبیه به این میگفت: «جیمز استوارت رو میبینی؟ مرد یعنی این؛ قدبلند، خوشتیپ و...». یا اگر آن یکی هنرپیشه روی صحنه بود، میگفت: «مرد باید اینجوری لباس بپوشه. دوخت کت و شلوار رو میبینی؟». من بیخیال فیلم بودم و هر کی توش بازی میکرد. کلی همش از چیزایی حرف میزد که برای من مهم نبود اما نمیدانم چرا دلم میخواست کول را ببیند. نمیدانم من بیشتر از این کار خوشم میآمد یا او. شاید هیچکدام اما من اصرار داشتم. گفتم: «کلی! کلی! میخوام یه چیزی بهات نشون بدم».
تکان نخورد اما من ادامه دادم. آنقدر دلم میخواست کول را ببیند که خودم تعجب میکردم. پرسید: «چیه؟ بهام بگو ببینم چیه؟». اما من میخواستم بیهشدار کول را ببیند؛ همانجوری که خودم دفعه اول دیده بودم؛ مثل یک مجسمه متحرک وارد اتاق شد؛ مثل یک چیز عالی که زنده شده باشد. آخر کلی هیکل گندهاش را از لای پتو بیرون کشید و گفت: «خیلی خب، پاشدم. بهتره چیز خوبی باشه».
بعد به من چشمغره رفت و همراهم آمد اتاق نشیمن. وسط راه غر میزد؛ «بهتره چیز خوبی باشه» و من جواب میدادم بهتر است دهنش را ببندد و ببیند.
صورت کلی، گفتم که هیچوقت یادم نمیرود و نرفته. بعد عوض شد. انگار که چیزی یادش آمده باشد؛ مثلا چراغ را روشن گذاشته باشد یا کلید را جا گذاشته باشد و حالتی که گفتم از بین رفت.
همه ساکت مانده بودیم. بعد من گفتم: «نیگا کن دوستم کول چه قدبلنده!».کول گفت: «سلام». معلوم بود خجالت میکشد، از دیدن کلی تپل با آن مچ پاهای کلفت. چشمش را دوخته بود به زمین.
کلی گفت: «آره، خیلی قدت بلنده».
کول خندید.
- قدت چقدره؟ 2 متر؟
کول گفت: «2 متر و 5/2 سانت» و شانه بالا انداخت. انگار حالا دلش نمیخواست قدش اینقدر باشد. فکر کردم شاید قبلا هم نمیخواسته.
کلی سری تکان داد و سوت کشید. «چند سالته؟»
- 14سال.
کلی یک سوت دیگر کشید؛ «نمیشه باور کرد. بقیه فامیلت هم مثل خودتن؟».
- نه، فقط منم که... مادرم قدش یک و شصت و پنجه.
- باید بگم که قدت خیلی بلنده، کول.
- بله.
کلی پرسید: «تو مدرسه مجبورت میکنن بسکت بازی کنی؟» که احمقانهترین سؤال بود؛ یک کمی هم بوی نژادپرستی میداد. ترسیدم کول بدش بیاید اما او لبخند زد.
- اونا میخوان اما من بد بازی میکنم. افتضاح میکنم.
- 2 متر و 5/2 سانت،مگه میشه؟
دستش را دراز کرد و زد به آرنج کول، بعد خودش را کشید کنار. کارش عجیب بود. چشمهایش مرطوب بودند. باز مثل صفحهای که خط برداشته باشد، تکرار کرد: «14 سالته؟ فکر نمیکردم دیگه همچین هیکلهایی باشه. قدت خیلی بلنده کول».
کول چشم دوخته بود به زمین، نمیدانست چه کار کند و من توی دلم میگفتم خدایا کاش کلی را نیاورده بودم.
- آره، قدم بلنده. نمیدونم چطوری اینقدر بلند شدم؛ شدم دیگه.
بعد کلی یک دفعه گفت: «میدونی، من فیلم میسازم».
حالا به نظرم میآید که میخواست حرف را به خودش بکشاند؛ به جایی که میدانست هر چیز چه طوری است و چه معنیای دارد. این روزها من خودم خیلی این کار را میکنم اما آن وقت ازش خوشم نیامد. چرا نمیتوانست کول را به حال خودش بگذارد؟
ابروی کول بالا رفت؛ «راست راستی؟»
- آره، راست راست. قراره اولین فیلم بلندمو بسازم. باورت میشه؟
کول گفت: «خب، چه عالی، آره باور میکنم». اما از ریختش معلوم بود باور نکرده.
بعد کلی گفت: «یه مرد قدبلند مثل تو. باید تو فیلم بعدیام یه جایی واست پیدا کنم، نه؟».
کول باز شانه بالا انداخت؛ یعنی اگر پیدا کند خوب است، اگر هم نکند، عیبی ندارد. کول خیلی قدبلند است اما مثل آب زلال است. وقتی بهاش نگاه میکنی، فکر میکنی هیچجا جایش نیست اما همهجا جایش است. من او را اینجوری یادم میآید.
کلی گفت: «میتونم 100تا نقش واست پیدا کنم؛ 100تا کار». این را گفت، سرش را برای خودش تکان داد و رفت و چند دقیقه بعد صدای راه انداختن فیلم را شنیدم که از سر شروع میشد و صدای آهنگ شروعش میآمد.
کول گفت: «دختر خوبیه»؛ چون همیشه میخواست حرف درستی زده باشد. بعد گفت: «بیا بریم بالا موزیک بذاریم».
کول آن روز برایم کار بزرگی کرد. اما هر وقت میخواهم ببینم چی بود، فقط تصویر ساقهای بلندش یادم میآید که جلوی من از پله بالا میرفت و دست بزرگش روی هره.