راستش را بخواهيد آقاي سعيدي هر حرفي كه بخواهد بزند نكتهاي حتما درباره پسرش خواهد گفت؛ مثلا چندوقت قبل درباره رانندگي و رعايت مقررات حرف ميزد كه گفت: «مازيار وقتي كنارم مينشيند موقع رانندگي مدام ميگويد: بابا راهنما يادت نره، وقتي ميرسم به ميدان ميگويد: تحت هر شرايطي اولويت با عابر پياده است؛ خلاصه اينكه مازيار من كتاب قوانين راهنمايي و رانندگي است». اين فقط يك نمونه از تعريف و تمجيدهاي آقاي سعيدي از مازيار بود. شما بگو آداب اجتماعي، بگو مطالعه، بگو ورزش، هر چيزي دلت بخواهد بگو، آقاي سعيدي حتما چيزي از مازيار خواهد گفت.
اما من بيشتر از آنكه مازيار و رابطه آقاي سعيدي و مازيار را تحسين كنم، به مازيار حسادت ميكردم، تا اينكه آن روز عصر وقتي قرار شد با آقاي سعيدي برويم كتابگردي در خيابان انقلاب، آقاي سعيدي مازيار را هم با خودش آورد. اين بهترين موقعيت بود كه به آقاي سعيدي بگويم چون مازيار پسرت است تو به او افتخار ميكني، وگرنه هر انساني ممكن است چنين قابل و لايق باشد كه قابل تعريف كردن شود. اصلا دوست داشتم در آن روز گردش در كتابفروشيها و برنامه خريد كتاب، يكطوري به آقاي سعيدي بفهمانم كه هيچكس نميگويد «ماست من ترش است».
اما اين فكر و خيالها تا قبل از ديدن مازيار در ذهنم وجود داشت و با ديدن مازيار تمام اين حسادتها و حرفهايي كه توي ذهنم ميچرخيد، رنگ باخت و به يك صداقت و مهرباني عجيب تبديل شد. مازيار سندروم داون بود. راستش علت محو شدن حسادت من، سندروم داون بودن مازيار نبود بلكه انتظارم از مازيار بعد از ديدنش بالا رفت.
مازيار كتابها را ميگرفت توي دستش، ورق ميزد و برخي جملات را ميخواند و بعد كتاب را ميگذاشت توي قفسه و ميگفت: «يه موضوع ديگه». آقاي سعيدي هم با افتخار ميگفت: «از اين موضوع خوشش نيومد». خلاصه اينكه مازيار شده بود راهنماي كتاب خريدن ما و همين شد كه انتظارم از او بالا رفت. راستش من فكر ميكنم وجود افرادي مثل مازيار در جامعه باعث ميشود ما كمتر حسادت كنيم، كمتر مغرور باشيم و بيشتر ببينيم به جاي آنكه بخواهيم ديده شويم.